بعد از این که استراحت کردیم تقریبا ساعت 4:25 بود و من و هانی تصمیم گرفتیم که حاضر شیم و بریم
وقتی رسیدیم هری به هانی اس ام اس داد که پشت پارک منتظر ما ان...رفتیم پشت پارک و همه نشسته بودم رو چمن های پارک با بچه ها سلام و اینا کردیم و برای من و هانی جا باز کردن و ما نشستیم
لیام:خب...از چیزایی که یکم انجام دادنش اسون تر هست شروع میکنیم-چی؟.
لیام:میخواییم از قدرت هات استفاده کنی...
-خب؟
لیام:خب شروع میکنیم ...اول از خوندن ذهن شروع میکنیم...
برای شروع تو باید رو فرد ی که میخوای ذهنش رو بخونی تمرکز کنی...بعد سعی کنی وارد ذهنش بشی ...توجه کن به فرد مقابلت ..و تمرکز کن-خب کی؟
لیام:هری
-نه
لیام:اون قوی ترین ما هست..برای شروع اون بهتره
یاد حرف هانی افتادم که بهم چی گفت
-باشه...
به هری نگاه کردم و چشمام رو بستم و سعی کردم روش تمرکز...
چشمام رو باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم
تو میتونی النا
دوباره..
تمرکز کن...
چشماش ...آره. ..
الان..
الان ..
تونستم
هری (ذهن هری):اون الان داره ذهن من رو میخونه؟
اصلا من چرا دارم درمورد اون فکر میکنم؟.
لیام این چه حرفی بود تو زدی؟
ولی اون چرا قبول کرد؟چشمام رو باز کردم و خندم گرفته بود
اون خود درگیری داره!
چقدر از خودش سوال میپرسه
لیام:چی شد ؟-تونستم
اینو گفتم و به هری نگاه کردم که با چشمای گرد بهم نگاه کرد
-چقدر از خودت سوال میپرسی
با خنده گفتم و اون بهم چشم غره رفت
ليام :خب من فکر کردم 1 روز طول بکشه تا تو بتونی ...ولی خب این نشون میده که این خودش یه پیشرفت بزرگه ...زین:اره
رز:لیام...بریم دیگه
روبه لیام گفت و با دستاش دست لیام رو گرفت
لیام م با یه لبخند به رز نگاه کرد
لیام:باشه ....خب بچه ها جمع کنیم بریمنایل :نظرتون چیه بریم یکم بگردیم ؟؟
هانی:موافقم
میراندا :منم همین طور
الینا:من میرم خوابگاه
لیدیا :الینا زد حال نزن دیگه ...بیا
الینا یکم فکر کردو و بعد سرشو تکون داد
الینا:باش
همه موافقت کردن و بعد برگشتن سمت من
-چیه؟میراندا:تو چیزی نگفتی
-نمیدونم... بریم ..
شونه هام رو بالا انداختم
خسته بودم ...نمیدونم چرا
ESTÁS LEYENDO
University full of Horror
Vampirosالنا مارتين به دانشگاه جديد ميرسه ولي نميدونه ك ب محضه ورود به اون دانشگاه تو چ دردسر بزرگي افتاده