Part16

655 56 0
                                    

بعد  از این که استراحت کردیم تقریبا ساعت 4:25 بود و من و هانی تصمیم گرفتیم که حاضر شیم و بریم
وقتی رسیدیم هری به هانی اس ام اس داد که پشت پارک منتظر ما ان...رفتیم پشت پارک و همه نشسته بودم رو چمن های پارک با بچه ها سلام و اینا کردیم و برای من و هانی جا باز کردن و ما نشستیم
لیام:خب...از چیزایی که یکم انجام دادنش اسون تر هست شروع میکنیم

-چی؟.

لیام:میخواییم از قدرت هات استفاده کنی...

-خب؟

لیام:خب شروع میکنیم ...اول از خوندن ذهن شروع میکنیم...
برای شروع تو باید رو فرد ی که میخوای ذهنش رو بخونی تمرکز کنی...بعد سعی کنی وارد ذهنش بشی ...توجه کن به فرد مقابلت ..و تمرکز کن

-خب کی؟

لیام:هری

-نه

لیام:اون قوی ترین ما هست..برای شروع اون بهتره
یاد حرف هانی افتادم که بهم چی گفت
-باشه...
به هری نگاه کردم و چشمام رو بستم و سعی کردم روش تمرکز...
چشمام رو باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم
تو میتونی النا
دوباره..
تمرکز کن...
چشماش ...آره. ..
الان..
الان ..
تونستم
هری (ذهن هری):اون الان داره ذهن من رو میخونه؟
اصلا من چرا دارم درمورد اون فکر میکنم؟.
لیام این چه حرفی بود تو زدی؟
ولی اون چرا قبول کرد؟

چشمام رو باز کردم و خندم گرفته بود
اون خود درگیری داره!
چقدر از خودش سوال میپرسه
لیام:چی شد ؟

-تونستم
اینو گفتم و به هری نگاه کردم که با چشمای گرد بهم نگاه کرد
-چقدر از خودت سوال میپرسی
با خنده گفتم و اون بهم چشم غره رفت
ليام :خب من فکر کردم 1 روز طول بکشه تا تو بتونی ...ولی خب این نشون میده که این خودش یه پیشرفت بزرگه ...

زین:اره

رز:لیام...بریم دیگه
روبه لیام گفت و با دستاش دست لیام رو گرفت
لیام م با یه لبخند به رز نگاه کرد
لیام:باشه ....خب بچه ها جمع کنیم بریم

نایل :نظرتون چیه بریم یکم بگردیم ؟؟

هانی:موافقم

میراندا :منم همین طور

الینا:من میرم خوابگاه

لیدیا :الینا زد حال نزن دیگه ...بیا
الینا یکم فکر کردو و بعد سرشو تکون داد
الینا:باش
همه موافقت کردن و بعد برگشتن سمت من
-چیه؟

میراندا:تو چیزی نگفتی

-نمیدونم... بریم ..
شونه هام رو بالا انداختم
خسته بودم ...نمیدونم چرا

University full of Horror Donde viven las historias. Descúbrelo ahora