زین:لیدیا
وقتی وارد اتاق زین شدیم زین با تعجب گفت البته بعد از چند دقیقه
زین از رو تخت بلند شد و اومد لیدیا رو سفت بغل کرد و اون رو بوسه بارون کرد
زین:چه جوری؟؟من ..اصلا من خوابم ؟؟
اون گیج شده بود و خوش حال بود
لیدیا:نه تو خواب نیستی ...زین:ولی چه جوری ؟؟
لیدیا:النا کمکم کرد ...به خاطره اونه که من اینجام
-نه بابا ...اینا به خاطره ما....
میخواستم بگم مامانم ولی به تو ناخودآگاه حرفم رو کامل نکردم
-امم...راستش کاری نکردمزین:مرسی
اون با لبخند گفت و بعد لیدای رو برد که رو تخت دراز بکشه
-من برم ...
اون دوتا سرشون رو تکون دادن و من از اتاق خارج شدم و چهره خوش حال بچه ها روبه ور شدم
که یهو اومدن طرفم و بغلم کرد .....
.........
(روز بعد )هانی: النا. . . . بدووووو
هانی وقتی داشتیم با سرعت به سمت کلاسامون میرفتیم گفت
-من رفتم بای
ازش خداحافظی کردم و سعی کردم یکم سرعتم رو کم کنم ولی به خاطره زمین که سر بود خوب نتونستم سعی کردم دستگیره در کلاس رو بگیرم و وقتی گرفتم در کلاس باز شد و من با سر رفتم تو شکمت یکی سرمو آوردم بالا و با استاد رو به رو شدم
-دیر که نرسیدم؟؟..استاد:نه 5 دقیقه به شروع کلاش مونده ...
-اخیییی
استاد:حالا برو کنار
اون گفت و من رفتم کنار و اون رد شد از کنارم و رفت
رفتم سر کلاس و بچه ها شروع کردن به خندیدن
-به چی میخندین ؟؟
ابرو هامو انداختم بالا و منتظر جواب شدم
یکشون با خنده گفت
؟-به تو ...-رو آب بخندین ...اصلا غلط کردین
داد زدم و کیفم رو میز جلوم کوبیدم و با اعصبانیت بهشون نگاه کردم و اونا خنده اشون رو قطع کردن
رفتم روی آخرین میز کلاس نشستم
استاد اومد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن ......
............
از کلاس اومدم بیرون و میخواستم برم دنبال هانی بگردم
لیدیا:النا ...النا ...
برگشتم سمت لیدیا که داشت میومد سمتم
-بله؟؟
اون یکم وایساد و نفس گرفت
لیدیا:میتونیم یکم صحبت کنیم ؟؟-اره ...
لیدیا:خب پس بیا
دستم رو گرفتم و من رو یه گوشه خلوت که کسی نبود
-خب؟لیدیا:امم...میخواستم بگم...یعنی ...خب ما تازه فهمیدیم که باهم خواهریم ...خب الان یکم شرایط و اوضاع تغییر میکنه
-اره...
لیدیا:خب ...نظر تو راجب این موضوع چیه؟
-امم...راستش اینکه یه خواهر داشته باشی حس خوبی به آدم میده .....خب تو چه حسی داری ؟
لیدیا:اینکه یه دختر عالی و خوشگل خواهرت باشه ...معلومه که حس خوبی به آدم میده ....
اون گفت و بعد بغلم کرد
.......................
هانی:کجا بودی تو ؟....
وقتی در اتاق رو باز کردم هانی سریع از من پرسید
-هی بزار بیام تو
گفتم و رفتم سمتش
هانی:خب حالا بگو کجا بودی ...من کل دانشگاه رو گشتم ...
اون با اعصبانیت گفت
-پیش لیدیا بودم خبهانی:اها ...یعنی دیگه با من ن میگردی
-هی این چه حرفیه ؟تو مطمئنی حالت خوبه ؟؟تو که جای خودت رو داری هاین جون
گفتم و پریدم بغلش
هانی:هی ولم کن دیوونه ....برو اون رو-ببین ...ببین خودتی
بلند شدم و رفتم تا لباسم رو عوض کنمهانی:هی وایسا ...
-چی شده ؟
هانی:هری دنبالت گفت ...گفت وقتی اومدی بری پیشش کارت داره
-حوصله ندارم ...نمیرم
هانی:النا شاید کار مهمی باهات داره ....
-باشه ...تو فقط آروم باش
رفتم سمت در و اومدم بیرون به سمت اتاق هری رفتم
وقتی رسیدم
در زدم و زین در رو باز کرد
-هری اینجاست؟؟زین:نه
-اها خب باشه
بعد رفتم
از اولش هم نباید میومدم
تصمیم گرفتم برگردم ...
وسط راه هری رو دیدم که داشت با یه دختر که تیکه داده بود به دیوار هری یکی از دستاش رو گذاشته بود کنار سرش
-دوست دارم بخوره تو اون مغز سرت
زیر لب گفتم و سعی کردم بهشون نگاه نکنم و رد بشم داشتم از کنارشون رد میشدم که صدای اوت دختره متوقف ام کرد
؟-النا بهتره یه عینک بزنی از این به بعد مخصوصا وقتی میخوای بیای سر کلاس که یهو نری تو شکم استاد
دستام و کنارم مشت کردم
هری:هی لوسی داری چی میگی ؟؟
برگشتم سمت شون
حالا هر دوشون روبه رو وایسادن
لوسی:النا امروز صبح وقتی میخواست بیاد سر کلاس ...-هی میتونی 2 دقیقه حرف نزنی ؟؟یا برات سخته؟؟اگه میخوای زیاد حرف بزنی میتونی بری یه جیا دیگه چون من حوصله تو یکی رو ندارم بعد یهو دیدی اون صورت خوشگل ات یکم داغون شد ...
اینو گفتم بدون توجه بهشون به راهم ادامه دادم .....
..............
KAMU SEDANG MEMBACA
University full of Horror
Vampirالنا مارتين به دانشگاه جديد ميرسه ولي نميدونه ك ب محضه ورود به اون دانشگاه تو چ دردسر بزرگي افتاده