Part20

618 64 3
                                    

الان حدود 10 روز که اینجام تو این اتاق سرد و بی روح ...
به جز یه تیکه نون و یه لیوان آب چیزی بهم نمیدن
و البته من اونا رو هم نمی خورم
چند بار مجبورم کردن ولی من مقاومت کردم و اونا اعصبانی شدن و من رو زدن ...
ولی خب...
چیکار کنم؟هیچ کاری نمیتونم بکنم و این من رو عذاب میده ...
من واقعا به یه حموم احتیاج دارم
به آب گرم
ولی اینجا ...
خسته شدم
اه..
در باز شد و جانت اومد تو
جانت:امم...میدونی؟خیلی دلم برات میسوزه..تو جون خودت رو به خطر انداختی ولی اونا...اونا هنوز برای پیدا کردن تو تلاش هم نکردن...

-خب بزار بگم...آره. .آره. .اونا من رو پیدا نکردن ولی دلیل بر این نمیشه که برای پیدا کردن من تلاش نکن...اونا من رو فراموش نمیکنم..و تازه ...معلوم نیست  اینجا کدوم قبرستونی هست که نتونستن پیداش کنن...و یه چیز دیگه ... میشه بگی من رو چرا اینجا نگه داشتی و هیچ غلطی هم نمیکنی؟
سعی کردم با آرامش بگم ولی خب آخرش نشد و داد زدم...
جانت:امروز میفهمی عزیزم...

-عزیزم بخوره تو سرت
زیر لب گفتم و اون وقتی میخواست بره سمت در چرخید
جانت:چیزی گفتی ؟

-به تو ربطی داره؟
جانت اخم کرد و اومد سمتم ...
جانت:بهتره اینقدر زبون درازی نکنی. ..
صورتمو کردم اونور تا اون قیافه مزخرفشو نبینم ...
اون یکم بهم نگاه کرد و بعد رفت بیرون و در رو پشت سرش محکم بست و اون رو قفل کرد ....
......
......
......
......
.....
الان 4 ساعت از موقعی که جانت رفته میگذره
خدایا چیکار  کنم؟
به خاطره طناب های زخیم که به دست و پاهام بسته ان جاش رو دست و پام مونده و زخم شده و درد میکنه
صدای در اومد و من رو از تو فکر درآورد یکی اومد تو
من این رو نمیشناسم
بازوم رو گرفت و بلندم کرد البته قبلش پاهام رو باز کرد ولی دستام رو نه ...من و به سمت در کشوند
-هی یواش مگه داری گوسفند می بری؟؟
برگشت سمتم و با بی‌تفاوتی بهم نگاه کرد و بعد دوباره راه افتاد
بعد از چند دقیقه را رفتن با این احمق تو این راه رو قصر بزرگ و زشت و ترسناک بالاخره من رو برد تو یه اتاق بزرگ که 4 تا خون آشام رو صندلی های خوشگلی نشسته بودن و نمیشه گفت اینجا اتاقه در واقع اینجا یه سالن کوچیک هست
همین طوری داشتم به اینور و اونور  نگاه میکردم که اون احمق من رو پرت کرد رو زمین و من با صورت افتادم
-احمققق
داد زدم و یکی از اون خون آشام ها گفت اوه
از رو زمین بلند شدم و با خشم به طرف اون احمق رفتم
جانت :هی النا ....
برگشتم و به جانت نگاه کردم
جانت با دستش اشاره کرد که برم اونور تر
-نمیتونی حرف بزنی؟
جانت اخم کرد
لوک:النا بیا اینور
اون به وسط سالن اشاره کرد
میخوام ببینم چی تو سرشون پس تصمیم گرفتم ذهن لوک رو بخونم
لوک (ذهنش)
اون واقعا خیلی خره (خودتی بی شخصیت)
اون بین این همه خون آشام داره زبون درازی میکنن ...
اگه همین جوری ادامه بده حتما میمیره ...
ولی خب ...اون حتما میمیره ...
حتما الان اونا یک ذره از خونش رو هم نمیزارن ...برای قدرت گرفتنشون ...
.....
.....
....

University full of Horror Where stories live. Discover now