کتاب هامو گذاشتم رو میز و منتظر شدم استاد بیاد
هری برگشت و یه نگاه بهم کرد
هری:بیا جلو بشین-نه
هری:النا
سرم و از تو کتابم درآوردم و بهش نگاه کردم
-چیه؟..
با بی حال ی گفتم
هری:گفتم بیا بشین جلو-دیگه چی ؟؟نظرت چیه تو همه کارام دخالت کنی؟؟
با اعصبانیت گفتم ...میره رو مخم
اخم کرد و برگشت
وسط های کلاس بود که یه برگه پرن شد رو میزم
بازش کردم
خوندمش:چرا ناراحتی ؟..از دست من اعصبانی ؟..مشکل با من چیه؟؟
هری
اوووف...اووووف. ...وای خدا به من صبر بده ...صبر...صبر...
نفس عمیق کشیدم
یعنی اون انتظار داره من برم پیشش و باهاش حرف بزنم و بخندم؟؟
یعنی واقعا یه همچین فکری میکنه؟؟
احمق
احمق
شیطونه میگه برم بزنم بکشمش ها....
از سر جام بلند شدم و کاغد رو تو دستام مچاله کردم و رفتم سمت سطل اشغالی و به هری نگاه کردم که داشت با اعصبانیت نگام میکرد یه لبخند مصنوعی زدم و کاغد رو برت کردم تو سطل آشغال و رفتم نشستم سر جامبلاخره زنگ خورد و کلاس تموم شد
وسایلامو رو از رو میز جمع کردم و از در کلاس اومدم بیرون و به سمت بوفه دانشگاه رفتم تا یه قهوه بگیرم
بعد از این که قهوه گرفتم رو یکی از صندلی هایی که اونجا گذاشته بودن نشستم و مشغول خوردن شدم که زین اومد کنارم نشست
بهش لبخند زدم و اونم بهم لبخند زد
زین:سر کلاس هری رو خیلی عصبی کردی ...میدونی؟.-اره...میدونم
زین:تو اون کاغذ چی بود.؟
-هیچی
زین:به خاطره هیچی اون رو انداختی دور !؟
برگشتم سمتش
- فرض کنیم فهمیدی توش چی بوده ...با فهمیدنش چی به تو میرسه؟..زین:هی ..فقط یه سوال بود
اون با خنده گفت
-یه سوال مسخره...زین:تو مشکلت با هری چیه؟..
-ازش بدم میاد...
زین:چرا؟.
-فکر کنم خودت بهتر بدونی چه بلایی سرم آورد .نه؟؟
زین:میدونم ...ولی خب...اون یه خون آشام ه...و این ..برای ما یه چیز طبیعی ..
-ولی نه برای من زین
از رو صندلی بلند شدم و دوباره برگشتم سمتش
-من یه خون آشام نیستم ....زین:ولی باید به اون حق بدی النا ...حداقل باهاش حرف بزن ...
برگشتم تا برم
همین طوری که میرفتم
-روش فکر میکنم
بلند گفتم و به راهم ادامه دادم
.....
YOU ARE READING
University full of Horror
Vampireالنا مارتين به دانشگاه جديد ميرسه ولي نميدونه ك ب محضه ورود به اون دانشگاه تو چ دردسر بزرگي افتاده