Part9

767 73 1
                                    

از تو خونه صدای آهنگ میومد و نورهای رنگی رنگی از تو پنجره ها میزد بیرون
لبام:خب بریم
من و هانی از ماشین پیاده شدیم و یه نگاه به دور و بر انداختیم
همه جا پر از درخت بود......و فقط این خونه بود این وسط بود
هری اومد کنارم وایساد
هری:میخواین اینجا وایسین؟؟

-معلومه که نه
این و گفتم و دست هانی رو گرفتم و راه افتادیم
در نیمه باز بود و من دستمو گذاشتم رو در رو اون و هل دادم اون باز شد
همه جا پر از دود بود
-اه...اینجا چه خبره؟؟

هانی:اینا حالشو بد نمیشه؟؟

-فکر نکنم

هری:درست فکر کردی ...حالتون بد نمیشه ...عادت دارن

-ولی من ندارم
اینو گفتم رفتم تو خونه
نصف بچه های دانشگاه اومده بودن
ولی به قدری مست بودن که نمی تونست ان رو پاهاشو ن بی ایستن. ..
و در این صورت ما رو نمیشناخت آن
اونا میرقصیدن و این باعث میشد که اینور و اون ور شن ...و بعد به ما بخورن و در نتیجه ما هم با اونا تکون میخوردیم
من از جاهایی که دود باشه متنفرم ولی خب از مهمونی خوشم میاد
من و هانی و لیام و هری رفتیم پیش بچه ها که رو یه مبل بزرگ نشسته بودن لیدیا رو پاهای زین نشسته بود و با زین حرف میزد و میخندن
میراندا هم که از نوشیدنیش میخورد
ما هم رو مبل نشستیم
لیام :نوشیدنی بیارم؟؟

-اره ..

هری:نوشیدنی میخوری؟..

-نه فقط تو میخوری ...آره خب میخورم .

هری:بله بله
اون سرشو تکون داد ...منم بهش چشم غره رفتم و اون خندید
بعد از این که یکم نوشیدنی خوردیم و خندیدیم ...هانی و لویی رفتن با هم برقص و از نظر من اون دوتا خیلی به هم میان
دود تو خونه بیشتر شده بود و من تصمیم گرفتم که برم طبقه بالای خونه رو نگاه کنم و هم از شر دود یکم خلاص شم
خونه یه حالتی داشت انگار خیلی قدیمی بود
و وقتی من با کفش های پاشنه بلندم رو کف خونه راه میرفتم صدای بدی میداد چون جنس کف خونه از چوب بود
اتاق های زیادی بود من تصمیم گرفتم که به آخرین اتاق برم
وقتی در اتاق رو باز کردم با فضای تاریک مواجه شدم
ولی خب حتما یه چراغی هست
رفتم تو اتاق ولی در پشت سرم بسته شد
برگشتم ولی به یه جسم برخورد کردم رفتم عقب تا ببینم چیه
یهو دور تا دور اتاق با شمع روشن شد و تونستم ببینم اون کیه
اوه هری و با یه نیشخند
یکم دیگه رفتم عقب و خوردم به یه میز و نزدیک بود بیافتم......ولی خوش بختانه نیافتادم
هری:تو چرا اومدی تو اتاق من؟؟

-امم..معذرت میخوام ...نمیدونستم اینجا اتاقته تو
بعد رفتم سمت در ولی اون بازوم رو گرفت و من و برگردوند سمت خودش
هری:کجا؟؟

-خب دارم میرم

هری:نه...

-چی میگی تو ؟؟
با حالت گیجی ازش پرسیدم
هری:میدونم که میدونی من خونم آشام ام
جا خوردم و چشمام گرد شد
باز و رو ول کرد و من رفتم عقب
-ن..نه..نه..من نمیدونم

هری:اوه النا دروغ نگو

-من..من دروغ نمیگم...
با ترس گفتم و بهش نگاه کردم ...فقط دارم دعا میکنم که اون نخواد باهام کاری کنه
-ول کن....من میرم ..
بعد دوباره رفتم سمت در ولی بازم اون من و گرفت ولی این دفعه اون من و پرت کرد و من تعادلم رو از دست دادم و افتادم ولی نه رو زمین رو تخت
هری:کار داریم النا
اون گفت چشمک زد
من با تمام سرعتم از رو تخت بلند شدم
-بزار برم هری ...خواهش میکنم
هری بایه سرعت خیلی زیادی آوند طرف ام ...اون واقعا سرعتش زیاد بود طوری که با یه چشم به هم زدن اون جلوم با فاصله کم وایساده بود
با تعجب بهش نگاه کردم
اون سرشو آورد نزدیک تر ولی من دستمو گذاشتم رو سینش و اون و خواستم هل بدم که اون مچ دستام رو با یه دستش گرفت
-لعنتی
من زیر لب گفتم
هری:شنیدم

-گفتم که بشنوی
یه ابرو شو داد بالا
-ولم کن ....ولم لم کن
داد زدم
هری :کسی صداتو نمی شنوه هر چقدر خواستی داد بزن ..ولم ملی کسی نمیاد
اون گفت یه خنده شیطانی کرد
اون ...اون چشماش قرمز شده بود
-چشمات
هری حرفی نزد به جاش سرشو به گردنم نزدیک کرد یه نفس عمیق کشید بعد دهنش و رو باز کرد و دندون های نیشش رو تو گردنم فرو کرد
از درد جیغ زدم و چشمام رو بستم ...
اون مثل این که قصد داشت تا قطره آخر خون من و بخوره ..
-بسه...تمومش کن
من با بی حالی گفتم چون جونی برام نمونده بود
ولی اون ادامه داد ....چشمام داشت بسته میشد که یه نفر وارد شد و داد زد
اون شخض:هری تموم اش کن
اونم با سرعت اومد طرف هری و اون رو کشید عقب ...
من رو زمین افتادم و چشمام و بستم......
.......
------------------------------------
Shakhsan kheili in ghesmato badesho doos dashtm

University full of Horror Where stories live. Discover now