Part34

420 36 0
                                    


وقتی به اتاقم رسیدم در رو محکم باز کردم و رفتم تو
هانی:هی تو چته؟.

-من؟؟هیچی. ..مگه باید چیزی باشه ؟
بلند گفتم
هانی:هری چیزی گفته ؟

-نه...میخواد چی بگه ؟....هر چی بدبختی میکشم تقصیر اون گوسفند ه

هانی:اصلا معلومه چیزی نگفته

-هانی ببند عزیزم ...اگه نمیتونی تا من بیام ببندم

هانی:باشه بابا ....من میخوام با میراندا برم بیرون ...

-اصلا تو هم برو ...برو پیش میراندا جونت منم که آدم نیستم یه سیب زمینی افتادم این وسط

هانی:اا...این چه حرفیه

-هااااانی برووو
داد زدم و اون سریع در رو باز کرد و رفت
-اوووف. ..ای خدا خودت من رو نجات بده از دست اینا ....دیوونه ها منم دیوونه کردن
لباسام رو عوض کردم و خودمو رو تخت پرت کردم و گوشیم رو برداشتم و رفتم ببینم چه خبره .....به ساعت نگاه کردم ساعت 6:45 بود و خوابم گرفته بود و حوصله ام سر رفته بود تصمیم گرفتم بخوابم ...
...............
.................
اه آدم رو آزار میدن
-باشه بابا در رو کندی
به زور از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت در
-هوم؟؟چیه؟؟؟
وقتی هری رو دیدم گفتم
هری:اونجوری که تو فکر میکنی نیست
اون دستش رو گذاشت کنار در
-اولا از  این ژست ها نگیر و دست رو بردار دوما داری درمورد چی حرف میزنی ؟
وقتی گفتم اون دستش رو برداشت و صاف وایساد
هری:همون قضیه که دیدی ...

-خب؟

هری:خب اونجوری که تو دیدی نیست

-خب الان به من چه ربطی داره ؟

هری:یعنی تو ...خب...ناراحت نشدی یا فکر چیز نکردی

-اولا نه ناراحت نشدم دوما چیز چیز نکن

هری:اصلا من چ را اومدم اینجا تو که اصلا از احساست چیزی نمیدونی اصلا برات مهم نیست فقط آدم رو تحقیر کن
اون بلند گفت
-اره من از احساسات چیزی نمیدونم همین که تو میدونی کافیه
اینو گفتم رو در رو بستم
هری:هی النا این در رو باز کن
اون پشت در گفت
-اصلا فکرشم نکن هری

هری:فکرش رو میکنم النا باز کن

-تلاش نکن هری ....برو

هری:از این کارت پشیمون میشی
اون گفت و دیگه صدایی نیومد ....
.........
(صبح روز بعد)
وسط کلاس بود که استاد رو صدا کردن و اون رفت و همه شروع کردن به حرف زدن
سرمو گذاشتم رو میز و چشمام رو بستم بعد حس کردم یکی اومد کنارم نشست چشمام رو باز کردم و با یه دختر مو مشکی روبه رو شدم سرمو از رو میز بلند کردم
؟-سلام من لوسی هستم

-سلام من النام

لوسی: میدونم  ....

-خب چیزی میخوای بگی ؟

لوسی:اره....من خواهر مورگان ام
با چشمای گرد نگاش کردم
-چی؟؟؟

لوسی:میدونم تعجب کردی ولی من میخوام کمکت کنم ....اون برگشته النا ...اون اومد پیشم ...اون میخواد دنیا رو نابود کنه تا بتونه خودش رو زمین حاکمیت کنه و تسلط داشته باشه ...و تنها راه هم تو هستی ....اون فقط یه چیزی رو نمیتونه برای انجام کارش کامل کنه ...یکی ایش که تویی و اون یکی هم کتاب زندگی ....اون کتاب ارزشمند تر چیزی هست که تو فکر میکنی ...اون تموم زندگی همه انسان ها رو تو خودش داره و زندگی همه به اون بستگی داره ...البته تا الان دست هیچ کس بهش نرسیده ولی مورگان اون رو میخواد اون میخواد با نابود کردن زندگی انسان ها خودش رو برگردونه و تو نباید این اجازه  رو بهش بدی ...
اون بلند شد و من همین جوری مونده بودم ....
زنگ خورد و من بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم ولی تموم مدت تو فکر بودم ....چندقد من به اتاقم نمونده بود که مورگان رو اون طرف راه رو دیدم ......
.......

University full of Horror Onde histórias criam vida. Descubra agora