(مخفیگاه )
زین وسایلا رو گذاشت رو زمین و هر کدوم رفتیم رو یکی از صندلی ها نشستیم
-خب ...باید چی کار کنیم ؟؟
به زین گفتمزین:اه....نمیدونم تو بد دردسری افتادیم این یه اتفاق خیلی بده که افتاده ما هنوز نتونستم مسئله جانت و لوک رو حل کنم که مورگان هم بهش اضافه شد ....
هانی:حالا کدومتون پیش ما می مونین ؟؟
هنی به زین گفت و از رو صندلی بلند شد و رفت سمت چمدونش و در اون رو باز کردزین:هری میدونه ...چون نصف این بدبختی ها تقصیر اونه ...نه من
هری:اه بس کن زین...از صبح 100 بار این حرف رو زدی
زین:مگه دروغ میگم؟؟هوم؟؟
هانی:بسه بابا یه سوال پرسیدم ها ..
-ببینین من واقعا خسته شدم ...یعنی واقعا نمیتونم ...نمیشه دیگه واقعا تحمل این اوضاع را نداریم ...
هانی:بهش فکر نکن
هانی اومد سمتم و دستش رو گذاشت رو شونم-چه طوری بهش فکر نکنم ؟؟.به نظر تو اگه یکی از دنیای مرده ها بیاد و بخواد طلسمت کنه برای همیشه ..و یه مشت خون آشام وحشی دنبالت باشن و بخوان یه بلایی سرت بیارن که خودت هم خبر نداری میتونی بهش فکر نکنی ؟؟وقتی در طول چند ماه زندگیت زیرو رو بشه و یه افرادی بیان تو زندگیت که حاضری براشون جون تو به خطر بندازی ...
اصلا میتونی درک کنی چه حسی داره؟؟؟
همه این ها رو با داد گفتم و ابن آخرش بغض گلوم رو گرفته بود ...زین:هی آروم باش النا
زین گفت و اومد بغلم کرد-خسته شدم ...خسته...
...
....
....
دیگه تقریباً نزدیکای صبح بود که زین رفت و من و هری و هانی موندیم من از خواب نتونستم چشمام رو باز نگه دارم ...تصمیم گرفتم بخوابم
.......
.......
...... ؟-النا....النا
با صدای یه زن از خواب بیدار شدم...
چشمام و بستم و دوباره باز کردم تا بتونم بهتر ببینم
اون یه لباس سفید تنش بود و همین طور خوشگل
-اممم تو کی هستی؟؟
بلند شدم و رفتم سمتش
؟_منم النا.....مادرت
اون با لبخند گفت و من کاملا جا خوردم...من وقتی بچه بودم مامانم تویه تصادف مرد و من اونو دقیق یادم نمیاد....
-اه.....نمیدونم واقعا چی بگم....تو مردی ولی اینجا....
من کاملا گیج شده بودم؟-میدونم النا سخته تو منو یادت نمیاد....ولی من برای این چیزا به خواب تو نیومدم..من اومدم بهت بگم که باید دوستات رو نجات بدی مورگان اونا رو میکشه ولی تو باید جلوش رو بگیری....
اون خیلی خطرناک و این رو بدون که همه چی به تو بستگی داره
راه از بین بردن مورگان رو پیدا کن.....
اون کم کم محو شد
-مامان
با داد گفتم ولی اون رفته بود
.......
.....
YOU ARE READING
University full of Horror
Vampireالنا مارتين به دانشگاه جديد ميرسه ولي نميدونه ك ب محضه ورود به اون دانشگاه تو چ دردسر بزرگي افتاده