هری:بیاین
هری سوار اون ماشینی شد که لوک ما رو باهاش آورد اینجا
سوار شدیم و هری راه افتاد
........
.........
هری وقتی رسیدیم دانشگاه ماشین رو خاموش کرد و ازش پیاده شدیم
و به سمت خوابگاه راه افتادیم و تو .طول راه همه یه جوری نگام میکردم و بهشون حق میدم چون الان به احتمال خیلی زیاد شکل زامبیا شدم
هری:امم...من دیگه برم ...مواظب خودتون باشینهانی:اه خب باشه ...
هری:برم؟
-نه بیا ...برو دیگه
هری:باشه چرا میزنی ؟
اون گفت و رفت
من و هانی هم سمت اتاق خودمون راه افتادیم
در رو باز کردیم و رفتیم
وقتی وارد اتاق شدیم من و هانی به دیگه نگاه کردیم
-گفته باشم اول من میرم حمومهانی:هر کی زودتر رفت
هر دو به سمت حموم حمله کردیم و من زود تر رسیدم و پریدم تو حموم
هانی:میکشمت
اون از پشت در گفت و من خندیدم
-نمی تونیهانی:وقتی اومدی بیرون می بینیم می تونم یا نه ....
دوباره خندیدم
هانی:ببند النا-اوه هانی با ادب باش
..................
............وقتی من از حموم اومدم هانی بلافاصله پرید تو حموم ...
............
......
(صبح روز بعد)هانی:بریم ؟
وقتی کیفش رو از رو تختش برداشت گفت و به سمت در رفت
-اومدم
موبایلم رو از رو میز بر داشتم و رفتم سمت در و بعد با هانی از اتاق اومدیم بیرون....
بچه ها بیرون اتاق وایساده بودن
-هی سلام ...
گفتم و رفتم سمت شون
نایل:خوبی خواهر کوچولو ؟؟؟
نایل گفت و اومد بغلم کرد
خندیدم
-خوبم داداشی
وقتی داشتم از تو بغلش میومدم بیرون گفتم
لویی:هی نایل بیا اینور النا خواهر خودمه
لویی اومد و نایل رو کنار زد و حالا اون بود که بغلم کرد
لیام:پس من چی ؟
لیام با ناراحتی گفت و من رفتم سمتش و بغلش کردم
لیام:حالا شد
لیام با خنده گفت
زین:معلوم شد کیا رو دوست داری
زین گفت به لویی و لیام و نایل اشاره کرد
-هی تو هم دادش خودمی
اون یه لبخند بزرگ زد
رفتم بغلش کردم.....-راستی ... لیدیا خوبه؟؟
زین:اره ...قرار شد تو اتاقش استراحت کنه
سرمو تکون دادم
-بریم دیگه الان کلاسامون دیر میشه ها
گفتم و راه افتادم و بچه ها پشت سرم راه افتادم
هانی دوید و اومد کنارم
هانی:یه سوال بپرسم ؟-بپرس
هانی:خب شما قراره چیکار کنین ؟؟
-ها؟؟چی میگی ؟؟
هانی:دوباره خنگ شدی ....هری رو میگم احمق
-اولا خنگ خودتی ...دوما احمق هم خودتی ...سوما نمیدونم
هانی:یعنی چی نمیدونی ؟اون گفت دوست داره و حالا بقیه اش به تو بستگی داره ...
-اممم...من نمیدونم ...نمیدونم چه حسی بهش دارم ...
هانی:تو وقتی اون رو میبینی چشمات برق میزنه دختر
-چرت نگو هانی ...
هانی:راست میگم خب...مگه دروغ ه؟؟
-همینم مونده بود چشمام برق بزنه و تو اون رو ببینی
اینو گفتم یکم سرعتم رو بیشتر کردم
هانی هم سرعتش رو بیشتر کرد
هانی:تو دوسش داری-تو از کجا میدونی ؟؟
هانی:اگه نداشتی نمیزاشتی ببوستت
-ولم کن هانی
هانی:مگه گرفتم ات که ولت کنم ...به حرفم گوش کن
-بای
گفتم و وارد کلاس شدم
و این که دیر رسیدم
استاد:دوباره النا ؟؟این بار چندومه؟؟-اممم...ببخشید واقعا میگم
استاد:جلسه های پیش که غایب بودی النا و الان هم که دیر میای ؟
ای بابا حالا باید بیام با این بحث کنم ...
-خب ببخشید دیگه ...
استاد:الان با هم میریم دفتر مدیر
-هی چرا اینقدر موضوع رو بزرگ میکنی ؟
استاد :بهتره فعلا حرف نزنی ...بچه ها ساکت باشین تا من بیام
بعد از کنارم رد شد و از کلاش خارج شد
چشمام بستم و یه نفس عمیق کشیدیم و از کلاس خارج شدم
و پشت سر استاد راه میرفتم و زیر لب بهش حرف میزدم
وقتی داشتیم میرفتیم سمت دفتر مدیر
هری رو دیدم که داشت با یکی حرف میزد و وقتی من و پشت سر استاد دید جرف زدنش رو با اون قطع کرد و اومد طرف ما
هری:مشکلی پیش اومده ؟
هری به استاد گفت
استاد:اره و الان داریم میریم دفتر مدیر
چشمام و چر خوند م
-سر یه موضوع مسخره
وقتی گفتم استاد برگشت سمت من و با اعصبانیت نگام کرد
-خب...سر یه موضوع بی مسخره
اون دوباره نگام کرد و من تصمیم گرفتم خفه شم
هری:خب بیاین موضوع رو بین خودمون حل کنیم ..هوم؟
هری با ملایمت با استاد حرف میزد
-اره اره
استاد دوباره نگام کرد و من یه لبخند زدم
استاد:ببین النا این واقعا دفعه آخره که دارم میگم ...دیگه سر کلاس من دیر و غیبت نمیکنی-حتما حتما ...قول میدم
استاد :خب برگرد سر کلاس
اون راه افتاد
-مرسی
آروم گفتم و لپش رو بوس کردم و دویدم طرف کلاس
............

YOU ARE READING
University full of Horror
Vampireالنا مارتين به دانشگاه جديد ميرسه ولي نميدونه ك ب محضه ورود به اون دانشگاه تو چ دردسر بزرگي افتاده