Part17

692 60 0
                                    

دیگه تقریبا ساعت 12 شب بود که بچه ها تصمیم گرفتن برگردن دانشگاه ...حالا از شانس گند من هم تموم جاهایی که رفتیم با تاکسی بود و الان باید پیاده بریم سمت دانشگاه چون هیچ تاکسی پیدا نمیشه
بچه ها داشتم برای خودشون ار کارایی که کرده بودن میگفتن و میخندید ان
داشتیم راه میرفتیم که
مراندا:بچه ها
اون با استرس گفت
همه با تعجب به سمت میراندا چرخیدیم
-چی شده؟

میراندا:جانت و لوک و دوستاشون. .. اونا اینجان ...
اون گفت و به من نگاه کرد
هری دست من و کشید و برد پشت خودش
هری:از پیش من جایی نمیری...
اون برگشت و به من نگاه کرد تا جواب بدم
سرمو تکون دادم
یه ترسی تو وجودم موج زد...و حس کنجکاویم گل کرد
میخواستم ذهن هری رو بخونم
چشمام رو بستم این سری راحت تر وارد ذهنش شدم
هری (ذهن)
این سری نمی زارم دست اونا بهش بخوره..من از النا مراقبت میکنم...
......
به طور ناخودآگاه یه لبخند رو لبم اومد ولی با صدای هانی دیگه لبخند زدم
هانی:اونا هاشون ...
هانی با دست به اونا اشاره کرد
جانت و لوک ...
با دیدنشون لرزیدم ...و تیشرت هری رو از پشت تو دستام گرفتم هری یه نیم نگاه به پشت کرد و دوباره برگشت
هری:نترس النا ....من پیشتم ...

-میدونم..
چی؟چرا این یهو از دهنم در رفت
هری:چی میخواین؟؟از این جا گم شین
جانت دوباره از اون خنده های بلندی کرد و دست زد
جانت:هی هری...جدیدا اینجوری سلام میکنن؟؟

هری:جانت نظرت چیه خفه شی؟.
هری جدی گفت
لوک:هی پسر....ما اومدیم النا رو ببریم ....اصلا هم دنبال دردسر نیستیم
چی؟من رو ببرن؟..اوه خدا
لیام:و این که ما بهت این اجازه رو نمیدیم. ...و این که ما هم دنبال دردسر نیستیم .....
جانت خندید ولی بعدش یه صدای وحشتناک ی از خودش درآورد و چهره ترسناک شد و بعد ش لوک
همه آماده همه بودن ...به هری نگاه کردم که دندون های خون اشامیش زده بود بیرون و چشماش قرمز شده بود و سنگین نفس میکشید

تیشرت هری رو ول کردم و خواستم برم عقب که دستم و گرفت
با اخم نگام کرد
لبم رو از ترس گاز گرفتم
بچه ها دستاشو ن رو به حالت دفاع گرفته بودن به جانت و لوک نگاه کردم که داشتن میومدن  طرف ما
لویی:بچه ها...آماده اید؟؟
لویی گفت و به بچه ها نگاه کرد همه سرشون رو تکون دادن
تعداد دوستای جانت و لوک خیلی بیشتر از ما
جانت:النا ...امشب پیش مایی..
اون گفت و الان اونا کاملا به ما نزدیک شدن
هری:بهتره حرف اضافی نزنی
من زبونم بند اومده بود ...
تا حالا تو همچین موقعیتی نبودم ...
برام سخته...
لیدیا:هی جانت ....خودت که میدونی ما النا رو به شما نمیدیم...بهتره تلاش نکنی
جانت دوباره خندید
جانت:لیدیا...اشتباه فکر میکنی

لوک:النا ...آماده باش

لیام:تمومش کن دیگه
لیام داد زد و با سرعت رفت طرف لوک و اون رو زد و این یه حرکت کافی بود تا همه به جون هم بیافتن
وحشتناک بود  ....خیلی...تا الان کسی از بچه ها آسیب ندیده و این خوبه  و اونا سر اون خون آشام رو میکنن...یا دست یا پاهاشو ن ...صدای داد لیام اومد
برگشتم سمتش یکی شون میخواست دست لیام رو از جا در بیاره 
-هری کمکش کن
داد زدم
هری:همین جا باش جایی نرو
بعد سریع رفت و اون خون آشام عوضی رو از لیام دور کرد و اون سر اون رو از جا درآورد
همه داشتن باهم می جنگیدن ...انگار الان جنگ جهانی دوم  بود
لویی پای یکی از اونا رو درآورد و پرت کرد و اون درست اومد جلو پای من صورتش داشت ترک میخورد و چشماش باز بود رفتم عقب ولی خوردم به یکی سریع برگشتم و با جانت روبه رو شدم
نفسم بند اومد
جانت :خب خب...خانوم کوچولو ...
بازوم و گرفت و من و از پشت  گرفت و اون ناخون های بلندی رو گذاشت رو گلوم
سرشو آورد کنار گوشم
جانت:هری نمیخواست دست من بهت بخوره ..نه؟

-ولم کن...دست کثیفت رو به من نزن
اون به حرفم گوش نداد و ناخون هاشو بیشتر فشار داد
جیغ زدم و یه لحظه همه دست از جنگیدن برداشتن
بچه ها با ترس به من نگاه کردن
هری:لعنتی ...النا
هری داد زد
لوک :هی آروم باش
لیام:ولش کن جانت

جانت:دیدی دستم بهش رسید..

لویی:پشیمونت میکنیم
جانت خندید و درست کنار گوش من ...تقریبا کر شدم
-ولم کن ...ازت متنفر. ..متنفرم
با دستم به دستای جانت میزدم و سرمو همش تکون میداد م و سعی میکردم جابه جا شم
جانت:اینقدر وول نخور
به حرفش گوش ندادم و داد میزدم ولم کنه
یه جورایی زده بود به سرم
جانت اعصبانی شد و من و پرت و من محکم خوردم به زمین از درد جیغ کشیدم
هری:النا...عوضی تو چی کار کردی  ؟..
هری داد زد
هانی:النا ااااا
هانی با ترس گفت
دستام و گذاشتم رو زمین تا بلند شم ولی نتونستم
جانت اومد سمتم و خواست من و بگیره و که با ما زدم تو شکمش و زدم عقب
حرف های لویی که اون روز به هانی گفته بود تو ذهنم اومد ..من میتونم اونا رو کنترل کنم
بجنب النا ... بجنب
از رو زمین بلند شدم و به جانت نگاه کردم و که دستش رو شکمش بود
جانت :دختره عوضی ...چه طور تونستی؟؟
اون جیغ زد و با خشم اومد سمتم
الان... حالا ...حرکت نکن جانت
ولی جواب نداد
دشتم و گرفتم جلوم
حرکت نکن..
نشد.
اون دستم و گرفت من برای آخرین بار با چشم بسته داد زدم
حرکت نکن ...
چشمام رو باز کردم و دیدم جانت تو همون حالی که دست من رو گرفته بود وایساده بود و به تعجب بهم نگاه میکرد
دستم و از تو دستش کشیدم بیرون
لوک:تو چی کارش کردی؟..
بعد یکم فکر کرد
لوک:اوه نه ...
اون اومد طرف جانت و بعد باهم غیب شدن
سرم یهو  درد گرفت و باعث و بیافتم رو زمین
هم دورم جمع شدن
هانی:خوبی؟النا.؟خوبی؟
جواب ندادم و یکم که گذشت خوب شد
نفس نفس زدم
لیام:بیا بلند کنیم
زیر بغلم رو گرفتن و بلندم کردن
بی حال شده بودم سرم و پایین انداختم و لیام و هانی من و گرفته بودن
یکی اومد و دستاش رو گذاشت دوطرفه شورت و صورتم رو بلند کرد
هری بود
کنار لبش خون اومده
هری:خوبی؟حالت خوبه؟
اون با نگرانی پرسید
سرمو تکون دادم و لی بعدش چیزی نفهمیدم چون چشمام بسته شد و همه جا تاریک شد

University full of Horror Where stories live. Discover now