بعد از اینکه یکم سوار وسایلا شدیم گفتیم یکم بشینیم و استراحت کنیم
هری:النا تو از ارتفاع میترسی ؟-من؟
هری:نه من
-خب تو شاید بترسی
دیدم داره نگام میکنه
-چیه خب خودت گفتی من ...هری:تو رو دارم میگم
-نچ
هری:میترسی ...
-نه
هری:اره
-نه
هری:اره
-هری اذیت نکن دیگه
هری:اذیت میکنم بگو دیگه
-من آخرش تو رو خفه میکنم. ...خب اره میترسم ...خوب شد
هری:اوهوم
-اصلا چرا پرسیدی؟
خندید
هری:آخه قیافت یه جوری میشه وقتی از ارتفاع زمین رو نگاه میکنی
بهش چشم غره رفتم اون خندید
-امم..هری میگم ...تو درمورد کتاب زندگی چی میدونی ؟
اون بهم نگاه کرد و قیافش جدی شد
هری:تو اینو از کجا فهمیدی ؟؟-خب...
نمیدونم بهش بگم یا نه ...اووووف
هری:ببین النا راستش رو بگو ...ببین الان من و تو نباید چیزی رو از هم مخفی کنیم ...
ابرو هامو دادم بالا
-اون وقت چرا نباید مخفی کنیم ؟هری:یعنی تو نمیخوای دوست دختر من باشی ؟
اونم ابرو هاشو داد بالا
-نچهری:النا دیگه داری رو اعصابم راه میری ها ...تو مگه نگفتی دوست ام داری مگه الان با من نیومدی سر قرار ...پس میشه بگی چه مشکلی هست
-هی آروم باش ...همه دارن نگامون میکنن
با خنده گفتم
هری:نمیخوام ...بگو دیگه ...جوابم رو ندادی
اون دوباره با صدای بلند
-تو مثل شوخی حالیت نمیشه ..نه؟
اون قیافش از اعصبانیت یکم تغییر کرد
هری:دیگه از این شوخی ها نکن چون من قاطی میکنم-تو که همیشه قاطی ...
هری:النا ....
-باشه خب ...خواهر مورگان...لوسی ...اون بهم گفت ...بهم گفت که مورگان میخواد اون کتاب رو بگیره و دینا رو نابود کنه و خودش بتونه به دنیا حاکمیت کنه ...همون روز هم من مورگان رو دیدم ولی مطمئن نیستم واقعا دیدم یا نه ...اون تو راه روی دانشگاه بود وقتی خواستم برم پیشش اون رفت و من رفتم دنبالش ولی اون رو پیدا نکردم
هری با دقت به حرف ام گوش داد و اخماش رفت تو هم
هری:چرا زود تر نگفتی-خب ندیدمت که بگم
اون دستش رو کشید رو صورتش و یه نفس عمیق کشید
هری:خب اون ...هر جور شده نباید دست مورگان به کتاب برسه-آه میدونم ...مشکل اینه منم....اون حتما میاد سراغ من
هری:من هستم ...
YOU ARE READING
University full of Horror
Vampireالنا مارتين به دانشگاه جديد ميرسه ولي نميدونه ك ب محضه ورود به اون دانشگاه تو چ دردسر بزرگي افتاده