Part31

450 42 0
                                    



بعد از تموم شدن کلاس هام مستقیم رفتم تو اتاق و در رو باز کردم و هانی تو اتاق بود
وسایلامو گذاشتم رو میز و نشستم رو تختم
هانی: کلاس ها چه طور بود ؟؟

- افتضاح بود. . . .سر یکی از کلاس هام دیر رسیدم و بعد استاد اعصبانی شد و کلی چرت و پرت گفت و بعد آخرش میخواست من رو ببره دفتر مدیر که سر راه هری ما رو هم دید و بعد استاد راضی کرد که من رو نبره دفتر و....همین دیگه

هانی : اوه. ..
هانی این رو گفت و دیگه چیزی نگفت و من رفتم تا لباسم رو عوض کنم
........
......
هانی: النا. . .
اون بلند گفت
-هی چرا اینقدر بلند آدم رو صدا میزنی ؟من که دور نیستم

هاین:باهش اینا رو ول کن میخواستم حواست رو به خودم جلب کنم ...

-خب حالا حواسم جمع شد ...

هانی : خب برای تولد لیدیا قرار شده که آخر هفته بریم ویلای زین که بیرون از شهره و این که من برات وسایلا رو جمع کردم

-دانشمند خب چرا زود تر نمیگی ....تازه منظورت فردا ست دیگه ..نه ؟بعدش هم تو از کجا میدونی من چی میخوام ؟

هانی :اره دیگه ..تازه خب یادم نبود ..بعدش هم الان جای دستت در نکنه اس ...آره ؟

-آخه تو نمیدونی من چی میخوام

-من نمیدونم تو چه طوری درست هات یادت میمونه
اینو گفتم و خندیدم
و هانی بهم چشم غره رفت
و سرشو کرد اونور
-هی هانی ...خب شوخی بود ...جدیدا خیلی داری لوس میشی ها

هانی:لوس خودتی گوسفند

-گوسفند خودتی بزغاله

هانی:بزغاله خودتی گوساله

-گوساله خودتی سوسک

هانی:سوسک؟؟؟تو که میدونی من از سوسک ها متنفر
اون با جیغ و داد گفت و من رو گوشام رو گرفتم
هانی:به خدا اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی از پنجره پرت شدی بیرون اون گفت و پشتش رو کرد به من
دیگه حرفی نزدیم و تصمیم گرفتم بخوابم ....
..........
........
هانی:النا ااااا ااا. ....نمیخواییم بریم عروسی که ...
اون با داد گفت و من از جلوی آیینه  رفتم کنار
-اومدم دیگه
کت ام رو برداشتم و با هانی از اتاق اومدیم بیرون
......
وقتی به در خروجی دانشگاه رسیدیم
لیدیا: النا و هانی من اینجاییم
به سمت لیدیا برگشتیم و بچه ها رو دیدیم 
لیدیا داشت  برامون دست تکون میداد
رفتیم سمت بچه ها
زین:بلاخره اومدین؟؟

هانی:همش تقصیر اون ه

-هی ....

لیام :خب بریم دیگه
بعد همه رفتن سوار یه ماشین شدن و من و هانی همین جوری موندیم
زین:بیاین دیگه ...شما با من میاین ...
زین به ماشینش اشاره کرد
و من و هانی رفتیم سوار شدیم ......
.......
.........
.....
.......
الان تو راهیم هنوز و هانی خوابش میاد ولی نمیدونم چرا نمیخوابه
لیدیا:زین برای تولدم چی خریدی ؟؟؟؟

زین:مگه میشه همین جوری بگم ؟؟

لیدیا :اه بگو دیگه ..

زین:نه نمیگم ...

لیدیا :اذیت نکن دیگه زین

این دوتا همین جوری داشتن باهم حرف میزدن
هانی :اه خفه شین دیگه ...
هانی با خواب آلودگی گفت
و زین برگشت
زین:تو ب....

-زین جلووو  تووووو  رو نگاه کن ....
با صدای داد من زین حرفش و قطع کرد به روبه روش نگاه کرد
یه ماشین داشت میومد سمت مون و ما هم درست داشتیم میرفتیم سمتش
زین ماشین رو برد سمت دیگه جاده ولی کنترل ماشین از دستش در رفت و ما پرت شدیم تو دره
ماشین تو هوا میچرخید و ما همش اینور و اونور میشدیم و بعد ماشین با ضرب خورد زمین من یه درد شدیدی رو توی پام حس کردم
ماشین برعکس شده بود
هانی:النا...النا

-پام...پام گیر کرده

زین:لیدیا....لیدیا اااا. ..
با داد زین من و هانی با ترس به جلو نگاه کردیم
زین با سر و صورت خونی داشت لیدیا رو تکون میداد و داد میزد  یعنی لیدیا ااا
اوه خدای من
بدون اینکه متوجه بشم اشکام شروع کرد به سر خوردن از روی گونه ام هانی جلوی دهنش رو گرفته بود
در ماشین باز شد و بچه ها اومدن ولی من نمیتونستم بیام بیرون پام گیر کرده بود و لیام و نایل سعی میکردن من رو بیارن بیرون ولی من دیگه نمیتونستم تحمل کنم از درد شدید بیهوش شدم و نفهمیدم چی شد ولی میدونم بدترین اتفاق افتاد  ..............

University full of Horror Where stories live. Discover now