با صدای هری چشم هام رو باز کردم
هری:خوبی؟سرت درد نمیکنه؟دستت؟
تند تند گفت
چشمام رو چند بار باز و بسته کردم تا بهتر بتونم ببینم
هانی:خوبی.؟ النا؟-خوبم ...
آروم گفتم
لویی یه نفس عمیق کشید
لیام:بچه ها بریم..دیگه خیالمون راحت شد . ..بریم تا النا استراحت کنههری:امم..من..یعنی من..می مونم پیش النا
لویی:اوووو
هری:ببند لویی..
لیدیا:فهمیدیم ...بای
هری خواست که دوباره حرف بزنه که اونا رفتن
هانی برگشت سمت هری :خب الان 2 شبه...کجا میخوای بخوابی؟؟
راست میگه ها...کجا میخواد بخوابه؟ ؟ه
هری :یه جایی میخوابم شما نگران نباشید
هانی:خب باشه..من بخوابم..
بعد رفت سمت تختش و پتو رو کنار زد و خوابید رو تخت ....هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که صدای خر و پف هانی دراومد..
من و هری به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده
بعد از تموم شدن خنده هامون من نشستم رو تخت و یه سکوت بینمون به وجود اومد
که من نزاشتم زیاد طول بکشه
-بیا بشین
به تختم اشاره کردم و اون تعجب کرد
هری:واقعا ؟
اون ابرو هاش رو داد بالا
-نه دارم دروغ میگم بخندیم....بیا بشین دیگههری:تو چقدر بامزه ای
اون وقتی می خواست بشینه گفت
-به تو رفتم
......
.....
-میتونی بری تو اتاقت هری...لازم نیست اینجا باشیهری:نه النا ...نصف این اتفاق ها تقصیر من ...کم توجهی من
-نه هری...اینا تقصیر تو نیست ...جدی میگم...برو تو اتاقت..برو بخواب..
هری بهم نگاه کرد
-اون وقت تو تنها میشی النا
هی ...اون به فکر منه؟؟
-نه ...هانی هست ...تازه من با تنهایی مشکلی ندارم
بهش لبخند زدم
......
....
.....
....
بعد از کلی بحث کردن درمورد این که بره اتاقش...بلاخره راضی شد و رفت
منم بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم و رفتم تو تختم و سریع خوابم برد
.....
.....
.....
......
....
-ای خدا....
وقتی با صدای زنگ رو مخ ساعت از خواب بیدار شدم گفتم و اون صدای مزخرف رو خاموش کردم
به هانی نگاه کردم که رو شکم خوابیده بود
از رو تختم بلند شدم و موهام رو مرتب کردم و رفتم سمت هانی
-هانی...هانیهانی:هوووم؟
-بیدار شو دیر میشه ...
هانی:باشه
ای رو گفت و چرخید ولی چشمام رو باز نکرد ...یگه اسرار نکردم که بیدار بشه و رفتم حاضر شم
....
بعد از این که از اتاق اومدم بیرون به سمت بوفه دانشگاه رفتم و تا یه چیزی بخرم و بخورم
هری:هی النا
صدای هری رو از پشتم شنیدم وقتی داشتم سمت کلاسم راه میرفتم
برگشتم
-اوه سلام هری
با لبخند بهش نگاه کردم
هری:خوبی؟-اره...من الان کلاسم دیر میشه ...برم
هری خندید و اومد من و از رو زمین بلند کرد و
-چی کار میکنی ؟؟
YOU ARE READING
University full of Horror
Vampireالنا مارتين به دانشگاه جديد ميرسه ولي نميدونه ك ب محضه ورود به اون دانشگاه تو چ دردسر بزرگي افتاده