Part40

487 39 8
                                    


صبح ساعت 6 بیدار شدم ..نمیدونم چرا خوابم نبرد زیاد
اول رفتم حموم بعدش اومدم و هانی رو بیدار کردم اول اون یکم غر زد و بعد بیدار شد و اونم رفت حموم بعد حاضر شدیم و رفتیم از اتاق بیرون
هوا ابری بود و من عاشق هوای ابری ام ...ولی امروز نه ....
من و هانی یه قهوه گرفتیم و بعد هانی زنگ زد به لیام تا ببینه کجا هم دیگه رو ببینیم و لیام گفت که بریم کتابخونه ...ولی خدایی جای بهتری نبود ؟
وقتی رفتیم همه بودن به جز هری
و این من رو به شدت ناراحت کرد یعنی اون حتی برای خداحافظی هم نیومده ؟ولی خب حق داره ...تقصیر خودمه ...خودم خواستم
ولی خب....
زین:آماده اید؟

-امم...بچه ها واقعا لازم نیست بیاین و خودتون رو بیشتر از این تو خطر بندازین...

لیدیا :نه بابا ...بلاخره باید تموم بشه

نایل:ما تا آخرش باهات هستیم ...

-مرسی واقعا میگم ...شماها بهترین دوستای دنیا هستین
همه لبخند زدن
لیام:خب بریم دیگه
لیام گفت و راه افتاد بعد همه پشته سرش راه افتادن
به پشت سرم نگاه کردم ...دلم میخواست هری رو ببینم ولی اون نبود ...
اه....
از دانشگاه اومدیم بیرون و به سمت جنگل راه افتادیم سرمو انداخته بودم پایین و برای خودم زیر لب آهنگ مورد علاقه ام رو میخوندم
بچه ها وایسادن و من سرمو آوردم بالا
به جنگل رسیده بودیم و بچه ها یکم نگاه هم کردن و بعد راه افتادیم
وقتی میخواستیم وارد شیم صدای هری از پشت سرمون اومد و همه برگشتیم
هری:کجا بدون من ؟؟؟

زین:میدونستم میای

لیام:دادش خودمی
هری اومد طرف ما
اون هنوز از من ناراحته ؟
تصمیم گرفتم حرفی نزنم
هری:بریم بچه ها
اون از همه چرخیدم به سمت جنگل و راه افتادم
از دست خودم ناراحتم
دوباره سرمو انداختم پایین
اون حتی به من هم سلام نکرد
اصلا نمیومد گوسفند زشت
تو حال و هوای خودم بودم که به سمت عقب کشیده شدم
-هی هی

هری:هی ساکت باش ....

-دست رو ول کن

هری:باشه ...خب اولش خیلی از دستت ناراحت شدم ولی الان نه ...حالا مشکل چیه ؟

-ااا...تو از دست من ناراحتی ؟؟

هری:ببین النا بیا بحث نکنیم ...باشه ؟

-باشه ...حالا دست رو ول کن
ابرو هاش رو به نشونه نه داد بالا و راه افتاد منم پشت سرش  یکم از بچه ها دور بودیم
اونا باهم حرف میزدن و میخندیدن
اینکه خوش حال ان خیلی خوبه ...حداقل اونا خوش حال ان
هری:النا...

-هوم؟

هری:تا آخرش باهام میمونی
سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم
-برای چی میپرسی ؟

هری:تو جواب بده

-اره ...
اون لبخند زد
-تو چی؟تو میمونی ؟

هری:اره...تا آخر عمرم میمونم

-مرسی

لیام:هی شما دوتا ....بهتره این لحظات عاشقانه رو ول کنین رو بیاین پیش ما

هری:هی لیام ببند

لیام:حتما هری ...هر وقت تو بستی منم میبندم
دست هری رو کشیدم و رفتیم نزدیک بچه ها
هری:هی یکم آروم تر

-باشه
با خنده گفتم
لیدیا:اوووف من خسته شدم نمیشه استراحت کنیم

نایل:لیدیا راست میگه الان هوا تاریکه و ما نمیدونم کجا میریم

زین :  اره ممکنه راه رو گم کنیم
وسالامون رو  گذاشتم کنار یه درخت و نشستیم
لیام و  لویی رفتن تا یکم چوب بیارن تا یه آتیش روشن کنن
بعد زا چند دقیقه اونا برگشتن و یه آتیش درست کردن و بعد همه دور اون جمع شدیم و شروع کردیم به حرف زدن
........
(صبح روز بعد)
با هر جور بدبختی بود بیدار شدم ...اوه همه بیدار ان  و فقط من و هری خواب بودیم
-هی هری بیدار شو ...
تکونش دادم
هری:بخواب النا

-هری بیدار شو دیگه اه
آروم چشماش رو باز کرد
-صبح بخیر

هری:صبح بخیر
بلند شد منم بلند شدم
هری:همه بدنم خشک شده
اون گفت و با دستش یکم شونه هاش رو تکون داد
-حالا یه شب بیرون خوابیدی

هری:یعنی تو الان حالت خیلی خوبه
دستام رو به سمت بالا کشیدم
-خیلی هم خوبم

هری:بله بله
بعد از نیم ساعت دوباره راه افتادیم
و ....
لیام:خب....

همه یه نفس عمیق کشیدیم و به تابلو نگاه کردیم و بعد اون راه خاکی که ارزش معلوم نبود چیه
؟-النا ...النا
اه دوباره اون صدا ها
-اه ...تموم کنین
دوباره رو گوشام رو گرفتم
اونا خندیدن
یکی دستش رو گذاشت رو دستام چشمام رو باز کردم و هری رو دیدم که با نگرانی نگام میکرد
هری:خوبی ؟

-نه ...نه
لیام اومد طرف ما
لیام:اونا حتما دارن اذیتش میکنن ...ببین النا نفس عمیق بکش و سعی کن درمورد اش فکر نکنی ...باشه بهشون توجه نکن
به حرفش گوش دادم و نفس عمیق کشیدم
نایل:بریم ؟

رز:بریم
بعد به سمت اون راه خاکی رفتیم
هری دستم رو محکم گرفته بود و من استرس کل وجودم رو گرفته بود
واقعا آخرش چی قراره بشه ؟
................
Emtehana chtor bd?🤓🔫💩

University full of Horror Where stories live. Discover now