Part44

384 33 0
                                    

-هی معلوم هست چی میگی ؟

؟-النا به اون درخت کوچولو نگاه کن
به درختی که الان روبه روم بود نگاه کردم
؟-ببین اون خیلی کوچیک ه ولی وقتی بهش برسی تو شرایط مناسب مکان مناسب شروع به رشد میکنه بزرگ میشه قوی میشه
و اونه که حالا به ما کمک میکنه بری تنفس کردن تو تولید اکسیژن میکنه ....
اون درخت شروع کرد به رشد  کردن اونقدری بزرگ شد که برای دیدنش باید سرما بالا میگرفتم و نگاش میکردم سایه اون درخت روم افتاده بود
-خب ؟؟

؟-النا تو وقتی کوچیک بودی کسی زیادی برای بزرگ شدنت تلاش کردن تا بزرگ شی ...حالا هم تو باید به ما کمک کنی حالا هم تو باید به دنیا کمک کنی اونا رو نجات بده النا ....یادت باشه به قلبت گوش کن به خودت ایمان داشته باش تو میتونی ...و این رو بدون هیچ کس نمیتونی تو رو شکست بده پس برو مورگان رو که داره به همه ظلم میکنه رو نابود کن یه بار دیگه به خودت ایمان داشته باش .........
صداش دوباره اکو شد
-اما.....
میخواستم حرف بزنم که با دیدن خودم حرفم قطع شد
این دیگه چه مسخره بازی
-تو دیگه از کجا اومدی ؟
وقتی اینو گفتم بعدش اون جمله من رو تکرار کرد
-حرف من رو تکرار نکن
اون دوباره تکرار کرد و من اه کشیدم و اونم اه کشید
النا:میدونی من همزاد تو ام ...شخصیت دیگه تو ...چیزی که همیشه با تو بوده و الان روبه روت هست ....
اون با یه حالت شیطانی گفت و من از اون شخصیت دیگه ام ترسیدم
این عجیب ترین چیزی هست که من تاحالا دیدم
فکر نکنم تا حالا کسی یه شخصیت دیگه اش رو ببینه
-خب؟

النا:خب اینکه تو باید با خودت مبارزه کنی ....

-هی معلوم هست چی میگی ؟چرا چرت و پرت میگی ؟

النا:اگه تو نمیخوای ...خب من شروع میکنم
اون دستاش رو آورد بالا و با یه شتاب زیاد پرت شدم
-باشه
بهش گفتم و منم مثل خودش کاری رو که کرد و رو انجام دادم
؟-النا تو نشانه ی خوبی ها دوستی و صلح هستی سعی نکن مثل اون بد باشی ...اون تو نیستی ...اون شیطانه ... اون تو نیستی
اون نمیخواد تو به دنیا برگردی اون فقط میخواد خودت خودت رو نابود کنی چون فقط اینجوری میشه تو رو از بین برد
به حرفاش گوش نکن .....
یعنی چی ؟
خدایا این چه بازی ؟
واقعا تموم کنین
حواسم نبود که اون با پاش یدونه زد تو شکمم من از درد رو زمین افتادم
اون از رو زمین بلندم کرد بعد دوباره کوبیدم رو زمین
-اییی
به خاطره کمرم به زمین جیغ کشیدم
اون دستم رو گرفت و پیچوند
دوباره جیغ کشیدم
النا:تو باید بمیری  ....تو باید نابود بشی
سعی کردم به حرفاش گوش ندم نه نمیدم
-نه ...من نابود نمیشم
دستاش شل شد و دستم رو زا تو دستاش کشیدم بیرون
اون به سمت دوید
چشمام رو بستم
-تو چه طوری میتونی به من حمله کنی؟وقتی تو من هستی
قبل از اینکه بهم برخورد کنه گفتم
اون متوقف شد
اون دستش رو آورد بالا تا به من بزنه
-تو نمیتونی بلایی سر من بیاری
دستش درست مثل شیشه شکست و به تیکه های ریز تبدیل شد
اون یکی دستش رو آورد که دوباره اون هم به تیکه های خورد شده تبدیل شد
اون کمک شروع کرد به قرمز شدن و بعد از پاهاش شعله های آتیش شروع کرد به بالا اومدن و اون مثل کتاب به خاکستر تبدیل شد
؟-النا تو برمیگردی
وقتی اون گفت جلو چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم ........
مورگان:النا رو ببریم و بندازین تو جنگل حتما اون حیوون های بیچاره گشنه اشون ه

هری:تو نمیتونی ...ولش کنین ...اه ههههههه
صدای اونا رو به طور کامل نمیتونستم بشنوم  آروم چشمام رو باز کردم
؟-اون... اون چشماش رو باز کرد
یکی از اونا با تعجب گفت و ترس
مورگان:چطور ممکنه ...
اونم با تعجب گفت
یهو طناب ها شل شدن و من اونا از دور دست و پام زدم کنار و از رو صندلی بلند شدم
مورگان:اوه خدای من

هری:النا
به هری نگاه کردم لبخند زدم
میشد تو چشماش خوش حالی رو دید
-خب حالا اینجا یکی  باید جواب کار هایی رو کرده بده ...مگه نه ؟
روم رو به سمت اون کسایی برای مورگان کار میکردن چر خوندم
-دست و پای اونا رو باز کنین
اونا سریع سرشون رو تکون دادن و رفتن سمت بچه ها
دوباره به سمت مورگان چرخیدم و به سمتش رفتم ........

University full of Horror Where stories live. Discover now