Part41

349 36 0
                                    

یکم که رفتیم جلو تر دیگه نوری که بیرون بود نبود و همه جا تاریک شد
و فقط صدای پاهای ما میومد ...و البته صدای جیغ
دست هری رو محکم تر گرفتم
هری:اه...کسی اینجا چراغ قوه  نیاورده؟

میراندا:من آوردم ...یه لحظه
بعد زا چند دقیقه میراندا چراغ قوه رو روشن کرد و یکم روشن جوری فقط میتونستیم هم رو ببینیم
ولی خب بهتر از اون تاریکی بود
لیام:بهتر شد
دوباره شروع کردیم به راه رفتن
نایل:ااییییییییی
صدای نایل اومد و بعد صدای زمین خوردنش
میراندا چراغ قوه رو گرفت سمت نایل
نایل کنار یه جمجمه افتاده بود و وقتی اون رو دید جیغ کشید
من خندم گرفت ولی جلوی خودم رو گرفتم
هانی:هی النا بزار بیام پیشت
هانی گفت و بعد دوید طرف من و اون یکی دستم که آزاد بود رو گرفت
-هی تو داری میلرزی
اون خیلی میلرزید دستامو از تو دستای هری و هانی کشیدم بیرون و دستم 2 طرف صورت هانی گذاشتم و بغلش کردم
-ببخشید ...اه...همش تقصیر ...
وقتی زمین زیر پام لرزید حرفم و خوردم و با ترس به زمین نگاه کردم لیام:هی چی شده ؟
لیام گفت و میخواست طرف من
هانی رو هل دادم انور و بعد .....
-ایییییییییی
زیر پام خالی شد و افتادم
هری:الناااااا ااااا
صدای اون اومد و بعد برخورد من با زمین
-ای سرم

با دستم سرم رو گرفتم همه جا تاریک بود
از رو زمین به سختی بلند شدم و دستم رو تو هوا تکون دادم تا ببینم به چیزی برخورد میکنه یا نه
یکم رفتم جلو
یهو همه جا روشن شد
جلوم دیوار بود ...برگشتم و با یه مرد که زل رده بود بهم رو به رو شدم
-خدایاااااااا
با جیغ گفتم رفتم عقب
اون اومد نزدیک من و سرش رو تو گردنم فرو کرد
-بالاخره اومدی
اون قبل از اینکه دندوناش رو تو گردنم فرو کنه گفت
-ایی...
اون با طمع از خونم میخورد
اگه آدمه بده حتما میمیرم ولی من کارای زیادی دارم
باید از یکی از قدرت هام استفاده کنم ....آره
دستام رو شونه اش گذاشتم و جیغ زدم و اون پرت شد
دستم رو گردن ام گذاشتم و اون میخواست از رو زمین بلند شه که  سنگی که کنار پام بود رو برداشتم و پرتش کردم تو سرش اون بیهوش شد سریع از کنارش رد شدم و دویدم اینجا مثل یه راه رو میمونه به پشت سرم نگاه کردم که تاریک شده بود
خدایا خودت کمکم کن به خاطره سرعت زیاد موهام تو هوا پخش شده بود و اینور و اونو میرفت ....داشتم میرفتم که یهو به سمت عقب پرت شدم و رو خوردم زمین و رو زمین قل خوردم
-لعنتی هر کی بودی حسابت رو میرسم
دیگه داره اعصابم خورد میشه
4 نفر رو با نیش هایی که بیرون زده بود و آماده حمله بودن دیدم
هی اینجا دنیای مرده هاست یا دنیای خون آشام ها ؟؟؟؟
نه واقعا کدومشون ؟
دویدن سمتم و من از قدرت کنترل خون شام ها استفاده کردم و اون ها رو متوقف کردم
یکی شون  غرش کرد و من یه پوزخند بهشون زدم و بعد دستام رو به سمت دیوار چر خوند م و اونا رو پرت کردم تو دیوار دوباره بلندشون کردم و سمت دیوار مقابل پرت کردم اونا از حال رفتن و رفتم کنار یکی شون با پام زدم تو صورتش .....بعد دوباره به راهم ادامه دادم ......
به یه دو راهی رسیدم ....همیشه از اینکه بین دو چیز رو باید یکی رو انتخاب کنی بدم میومده و الانم میاد
تصمیم گرفت اونی که سمت راست قرار داشت رو انتخاب کنم و برم ..... صدای های حرف زدن های آدم های مختلفی میومد
و هر چی میرفتم جلو تر صدا ها هم بیشتر میشد تا اینکه به یه در رسیدم
چه جالب اینجا در هم داره در رو آروم باز کردم
اوه خدای من
کلی آدم ...البته فکر نکنم آدم ...
مورگان:هی زود باشین
صدای مورگان اومد اون رو یه سنگ بزرگ نشسته بود و با همون لباس و داشت به اونا دستور میداد مثل ملکه ها
یکم چشمام رو به این طرف و اون طرف چر خوند م و به یه پیرمرد که تو یه قفسه بزرگ بود و به یه نقطه خیره شده بود دیدم
شاید این همونی باشه که زین میگفت یه دست رو شونه ام احساس کردم ...به جایی که مورگان نشسته بود نگاه کردم ولی اون اونجا نبود .....
..........

University full of Horror Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin