Part21

636 58 4
                                    

از تو ذهنش اومدم بیرون چون دیگه تا ته این داستان رو خوندم
؟-خب...النا..اینجا خوبه؟؟

-اره اینجا عالیه ...اصلا انگار اومدم مهمونی ...البته میزبان های خیلی خوبی هم اینجا هست ...
اینو با یه لحن مسخره کردن گفتم اون خندید
؟-تو مثل این که اصلا نمیدونی با چه کسایی طرفی نه ؟
صدای در اومد و همه برگشتیم
چی ؟....آره. ..آره. ..اونا اینجان...
وای خدای من ...
هری:چرا اون میدونه ...ولی فکر کنم تو نمیدونی
هری به اون گفت و برگشت به من نگاه کرد
از خوش حالی اشک تو چشمام جمع شده بود میخواستم همون جا گریه کنم
جانت:این چه طور ممکنه ؟؟شما ها اینجا چی کرا میکنین؟..
جانت جیغ زد
لویی:اه...بس کن..
لویی دستاش رو گذاشت رو گوشش
-بچه ها
بلاخره صدام دراومد
خواستم برم سمت شون
؟-النا حتی فکر اینکه یه قدم نزدیک اونا بشی رو از سرت بیرون کن

-میشه بگی تو چرا اینقدر زر  میزنی ؟
وقتی گفتم اون دستشو زد رو میز و با سرعت اومد طرفم
و گردنم رو گرفت و من رو از رو زمین بلند کرد
هری خواست بیاد طرفم که جانت اون رو پرت کرد و نزاشت
همه با هم درگیر شدن و من هنوز گیر این زر زرو ام 😐🔫.....

دستم و گذاشتم رو دستش و پاهام رو آوردم بالا و یکی از پاهام رو دور گردنش حلقه کردم و فشار دادم دستاش شل شد و پاهام و بشتر فشار دادم و اون چشماش رو بست و دستاش رو از گردنم برداشت و دستاش رو گذاشت رو پام و سعی کرد پام رو از دور گردنش برداره ولی باز من همون جوری پام دور گردنش حلقه بود و بیشتر فشار میدادم اون ناخون های  تیزش رو کرد تو پام و من جیغ کشیدم پام یکم از دور گردنش شل شد ولی با تموم قدرتی که داشتم چرخیدم و صدای شکستن گردنش اومد وقتی پام رو از دور گردنش برداشتم چند قدم رفتم عقب و بعد افتادم
لوک:تو چه غلطی کردی ؟؟
اون وقتی دید اون رو زمین افتاده و گردنش شکسته داد زد و باعث شد با چشمای گرد شده نگاش کنم
لوک با اعصبانیت اومد طرفم خودمو کشیدم عقب
لوک :تو رئیس رو کشتی
اون جوری داد زد که همه برگشتن
جانت:اوه خدای من ...رئیس
جانت داد زد و اون یکی ها هم برگشتن و به رئیس شون نگاه کردن
لیام :لوک بیا اینور
لوک خندید
و باز به من نگاه کرد
لوک:اون باید مجازات شه لیام
لوک به من اشاره کرد و من به لیام نگاه کردم
من واقعا چه غلطی کردم ؟؟
چرا همش برای خودم دردسر درست میکنم ؟با پرت شدنم به دیوار از تو فکر اومدم بیرون
فکر کنم کمرم خورد شد
لوک اومد و از رو زمین بلندم کرد و سیلی زد تو گوشم جوری که حس کردم اون قسمت از صورتم منفجر شد
اومد یکی دیگه بزنه که یه دست مانع اش شد
برگشتم تا ببینم کیه که لوک من رو دوباره پرت کرد و زین اومد و من و سریع برد پیش لیدیا نمیتونستم سرپا وایسم به خاطره همین افتادم تو بغل لیدیا
اون هری بود ...اون دوباره چشماش قرمز شده اون با تمام خشم به لوک میزد و لوک هم در جواب هری با آخرین نیروش به هری میزد
لوک دستش رو آورد بالا و با ناخون هاش شونه هری رو زخمی کرد و هری از درد ناله کرد
بلندم برم سمتش که هانی اومد جلوم
-چرا یکی کمکش نمیکنه ؟؟

هانی :اونا الان از کنترل  خارج شدن ...

-ولی الان هری رو میکشه اون
سعی کردم گریه نکنم
هانی :همه چی درست میشه

-هانی معلوم هست تو داری چی میگی ؟؟
هانی رفت و کنار و دوباره لوک و هری رو دیدم که روبه رو ی هم وایساده بودن
لباس هری خونی بود و این قلب من رو به طرز بدی به درد میاورد
لوک:قلبت رو از تو اون بدنت درمیارم استایلز
لوک به هری گفت و باعث شد خون تو رگام خشک بشه
جانت رفت هری و دستاش رو از پشت گرفت نزاشت حرکت کنه
- ولش کن ....
داد زدم ولی اونا حتی بهم نگاه هم نکردن و لوک داشت میرفت سمت هری
یه کاری کن النا ...بجنب...زود باش دختر
باید لوک و جانت رو متوقف کنم ...آره
زود باش
چشمام رو بستم
و تو ذهنم به لوک دستور دادم که حرکت نکنه و همین طور به جانت
هیچ صدایی نیومد
زین:اوه خدای من
چشمام رو باز نکرد م ...نمیتونم بکنم ..
لیدیا :خدایا...هری
نکنه هری...اوه نه...
چونه ام لرزید و چند قطره اشک از رو گونه ام سر خورد ..چشمام رو باز نکردم
هانی:النا ...کارت درسته
هانی با گریه گفت و باعث شد چشمام رو باز کنم با تعجب به هانی نگاه کنم
هانی به روبه به روش اشاره کردی جایی که هری و جانت بودن
با ترس نگاه کردم
دست لوک فقط 3 میلی متر با هری فاصله داشت و اونا نمیتونست ان حرکت کنن
از خوش حالی نمیدونستم بخندم یه گریه کنم
لیام و زین رفتم سمت اوتا ولی قبل از این که برسن اونا با اون یکی خون آشام ها غیب شدن
هری افتاد رو زمین و بیهوش شد از رو زمین بلند شدم و رفتم سمت هری نمیتونستم خوب راه برم برای همین هم یکم طول کشید وقتی رسیدم سمتش نشستم رو زمین و بغلش کردم
گریه ام گرفت و یکی دو قطره اشک از گوشه چشمم رو صورتش افتاد و باعث شد چشماش رو باز کنه
هری:النا ...خوبی؟

سرمو تکون دادم و لبخند زد
زین :بهتره هرچه زود تر بریم دانشگاه

-باید ببریمش بیمارستان

زین:نه ..

-ولی...

هری:به حرف زین گوش کن
هری گفت و دست من رو گرفت
سرمو تکون دادم و  زین و لیام اومدن و رهی را بلند کردن از تو اون خراب شده اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و رفتیم دانشگاه
---------————————————
خب يه سوال داشتم همتون ج بدين
دوس دارين بقيه پارت هارو يجا بزارم تموم شه بره يا همينجورى جدا جدا؟
كامنت بزارين وگرنه همينجورى هى يادم ميره بزارم

University full of Horror Where stories live. Discover now