Part39

438 38 0
                                    


تا شب هانی رو ندیدم و الان دوباره دارم میرم دنبالش
-هاااااانی
من بلند گفتم و هر کسی که تو راه رو بود برگشت سمت من
-چیه به چی نگاه میکنن
اونا دوباره مشغول کار های خودشون شدن
هانی به یکی از دیوار ها تکیه داده بود و داشت با گوشیش ور میرفت
هانی:النا ....

-هوم؟

هانی:یکم ادب داشته باش هوم چیه ؟بگو بله؟یا جونم؟

-اه اه ...خب باش ...بله؟

هانی:تو مایکل رو میشناسی

-اره چه طور مگه ؟

هانی:خب...امم. .همین جوری

-خر و گوسفند خودتی

هانی:اااا

-راست میگم خب...خودتی...بگو ببینم

هانی:خب اون خیلی جذابه
با خنده بهش نگاه کردم
هانی :درد ...نخند ببینم

-تو از اون خوشت اومده ؟

هانی:میام میزنمت اا....

-باشه باشه ...

هانی:اووووف حالا چی کار کنم؟

-هیچی

هانی :یعنی چی هیچی ؟

-هیچی یعنی هیچی

هانی:النا ...کمکم کن
اون لب پایش رو مثل بچه ها داد بیرون
-تو چرا اینجوری میکنی ...؟

هانی:خب چی کار کنم ؟

-خب...با.....
وقتی برق ها رفت و همه جا تاریک شد و دخترا جیغ کشیدن ...حالا انگار الان یکی میاد میخورد شون
البته اینجا امکان داره یکم به اینور و اون رو نگاه کردم و ته راه رو یه نور دیدم
-هی هانی اونجا برق داره ...اونجا رو نگاه کن

هانی:النا چی داری میگی ...همه جا تاریکی ه...برق کجا بود

-ببین اونجا رو

هانی:توهم زدی دوباره ؟
به حرفش دیگه توجه نکردم و خودم رفتم ...یعنی واقعا کسی این نور رو نمیبینه؟؟
وقتی رسیدم مورگان با همون لباس مشکی که آخرین بار دیدیمش روبه رو شدم اون زل زده بود تو چشمام
رفتم سمت اش اون حرکتی نکرد
یه جوری بود
رنگ صورتش کاملا سفید بود و هیچ روحی انگار تو وجودش نبود
یه انگشتم رو آوردم بالا و با تردید زدم بهش
اون هیچ حرکتی نکرد
چرخیدم دورش
-مورگان
اون یهو برگشت و من جیغ کشیدم
مورگان:النا ...قراره تو هم مثل بشی ...انتقامم رو ازت میگیرم النا مارتین
اون با یه پوزخند گفت
-چرا...چرا زر میزنی آخه تو ؟؟
اون باز با پوزخندی که رو لباش بود نگام کرد
مورگان:میبینمت النا مارتین
اون شروع کرد به راه رفتن طرف نور ....
-هی وایسا
به سمتش دویدم و وقتی رسیدم بهش بازوش رو کشیدم ولی پرت شدم تو دیوار
مورگان:دیگه نمیتونی جلوم رو بگیری
اون گفت و بعد تو نور محو شد
-ایییییییی کمرم ....عوضی ییییییییییییییییییییییییییییییییی. ...خودم خفت میکنم ...انتقام بخوره تو اون مغز سرت ...ای ...
من چقدر بدبختم آخه ...یه روز آرامش ندارم
دستم رو گرفتم به دیوار و آروم بلند شدم و از راهی که اومدم برگشتم
وسط راه که بودم برق ها روشن شد و تونستم ببینم چه خبره
هانی وقتی من رو دید اومد طرفم
هانی:چت شده؟؟چرا اینجوری ؟؟

University full of Horror Where stories live. Discover now