Part22

680 64 8
                                    


وقتی رسیدیم زین و لیام هری رو بردن تو اتاقش و بعد رفتن یکی رو بیارن....
من و دخترا هم رفتیم تو اتاق هری
وقتی میخواستم وارد اتاق بشم هانی جلوم رو گرفت
هانی :تو باید بری استراحت کنی النا
اون گفت و سعی کرد من رو برگردونه
-هی چیکار میکنی ؟
دستش رو پس زدم
هانی:حال خودتو ببین ...
اون به سرو وضعم اشاره کرد
-اما اون حالش بدتره
به هری شاره کردم و هانی دستش رو گذاشت رو پیشونیش
هانی:ببین النا ...آره. .آره اون حالش بدتره ولی اون تا 1 ساعت دیگه خوب میشه... خب؟پس الان بهتره نگران خودت باشی تا اون
هانی قبل از این که بتونم  حرف بزنم بازوم رو گرفت و من و دنبال خودش کشوند
......
.....
هانی:الان برو یه دوش بگیر تا یکم سرحال بیای
اون وقتی وارد اتاق شدیم گفت و من سرمو تکون دادم
و رفتم سمت در حموم
وارد حموم شدم و لباسام رو درآوردم و شیر آب رو باز کردم و رفتم زیر دوش
......
.......
از حموم اومدم بیرون و الان حالم کاملا بهتره....فقط الان گشنمه
یه چیزی بخورم دیگه همه چی خوب میشه
لباسام رو پوشیدم و نشستم رو تختم و گوشیم و برداشتم تا ببینم چه خبره
بعد از یکم ور رفتن با گوشیم اون رو گذاشتم کنار و به هانی نگاه کردم اون از وقتی رفتم حموم داره درس به طور خیلی جدی درس میخونه
-به نظرت زیاد درس نخوندی ؟
بالاخره سرشو از تو کتابش درآورد و بهم نگاه کرد
-چرا اینجوری نگام میکنی؟راحت باش بیا من رو بخور
گفتم و رومو برگردوندم
هانی آه کشید و صدای بسته شدن کتابش اومد
هانی:النا ...

-هوم؟
بهش نگاه کردم
هانی:خب الان یکم اوضاع تغییر میکنه

-اووف...دیگه چرا؟

هانی:آخه احمق تو رئیس اونا رو کشتی ...بعد میگی چرا؟

-تقصیر خودش بود ...بهش گفتم ولم کنه
شونه هام رو انداختم بالا
هانی بلند شد
هانی:به همین راحتی ....آره اونا هم به خاطره این که رئیسشون رو کشتی میان ازت تشکر میکنن ...

-خب مشکل اونا منن تو چرا ناراحتی ؟

هانی:تو دوستمی احمق

-اولا احمق خودتی ...دوما نگران نباش

هانی:وای خدایا من رو از دست این خل و چل نجات بده
منم بلند شدم
-نگران نباش نجات میده
گفتم و رفتم بغلش کردم
اونم بغلم کرد و هر دو خندیدیم .......
........
......
شب شده بود و من هنوز نگران هری ام چون هانی نمیزاره از جام تکون بخورم و میگه باید استراحت کنی
و الان اون رفته کتابی که به دوستش قرض داده بود رو بگیره و من از فرصت استفاده کردم و از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت اتاق هری
....
در زدم
زین:اومدم
صدای زین از پشت در اومد و بعد در باز شد
زین:هی النا ...بیا تو
با لبخند گفت و من ازش تشکر کردم و رفتم تو
چقدر اینا شلخته ان
برای یه لحظه به اتاق خودم و هانی امیدوار شدم
زین:اممم...ببخشید اگه یکم اینجا کثیف ه
دستش رو گذاشت پشت گردنش و با یکم خجالت زدگی به اتاق نگاه کرد
-نه ...من فقط نگران هری بودم ...اومدم اون رو ببینم

زین:اها...خب باشه
بعد رفت سمت در و اون رو باز کرد با تعجب و گیجی نگاش کردم
-هی کجا میری؟
برگشت
زین:باید برم پیش لیدیا ..
بعد رفت
اه کشیدم و رفتم سمت تخت هری
رو تختش خوابیده بود
هی اون تو خواب خیلی بامزه میشه
-تو چقدر میخوابی. ...بسه دیگه
آروم بهش گفتم چون تو اتاق سکوت بود و من حوصلم سر رفته
و از جهتی هم نمیخوام برم
هری:من نخوابیدم

-هییییییی
از ترس جیغ کشیدم و پریدم و باعث شد از بیافتم رو زمین
بهش نگاه کردم که از خنده دستاش رو گذاشته بود رو شکمش و چشمام رو بسته بود
-هی نخند ...من تو فکر بودم
از رو زمین بلند شدم و رفتم روبه روش
سعی کرد جلو خنده اشو بگیره چند تا نفس عمیق کشید
هری:تو فکر چی؟

-تو فکر این که چرا بیدار نمیشی و من حوصله ام سر رفته و این که اتاق تو سکوت بود و من باید بگم زیاد از سکوت خوشم نمیاد
صادقانه جواب دادم
ابروش رو انداخت بالا
هری:اها
چشمام رو ریز کردم و نگاش کردم
هری:چیه؟
نشست رو تخت
-تو بیدار بودی ؟
رفتم نزدیکش  و خم شدم
-بعد اصلا هیچ حرکتی ام نمیکنی ...نه؟من رو خر کردی ؟خب چ....
حرفم با گذاشتن لباش رو لبام قطع شد
با چشمایی که هر لحظه ممکنه بزنه بیرون نگاش کردم ولی اون چشماش رو بسته بود و من رو می بوسید
یه لحظه کنترلم رو از دست دادم و منم بوسیدمش ...
صدای در اومد و من به خودم اومد و سریع رفتم عقب
زین و لیدیا اومدن تو
یکم هل شدم و اعصبانی چون این اتفاق نباید می افتاد
بدون اینکه حرف بزنم از اتاق اومدم بیرون و با آخرین سرعتم رفتم سمت اتاقم
......_____________________
خب اينم پارته ديه كامنت بزارين راجبه اينكه پارتاي ديگرو يجا بزارم يانه

University full of Horror Where stories live. Discover now