Part19

621 59 0
                                    

الان 2 ساعته که هری همش به خون آشام  تبدیل میشه و دوباره به شکل اولش برمیگرده
من باید یه کاری کنم
هیچکی هیچ صحبتی نمیکرد ....و همه تو فکر بودن
بلاخره از رو صندلی بلند شدم و رفتم سمت هری که الان به شکل اولش برگشته بود
دوباره مثل بار اول کنارش نشستم
-ببین هری...من ..من واقعا متاسفم ...کاری که میخوام بکنم شاید دوست نداشته باشی...ولی ...من نمیتونم تو رو اینجوری ببینم ...نمیدونم چرا ...ولی ولی من حتما این طلسم رو میشکنم
آروم گفتم طوری که فقط خودش بشنوه. .
به چشماش یه نگاه کردم که اشک توش جمع شده بود
اون میخواست حرف بزنه ولی نتونست و این بیشتر قلب من رو به درد آورد آروم خم شدم و پیشونیش رو بوس کردم و بهش لبخند زدم و بدون توجه به حرفای بچه ها از اونجا اومدم بیرون و تو جنگل دوییدم
رفتم تو دانشگاه و وارد اتاقم شدم
و با بدترین فرد زندگیم  مواجه شدم

جانت
در رو بستم و رفتم تو اتاق
جانت ابروش رو بالا انداخت
جانت:چقدر نترس شدی...آفرین
اون دست زد و من هیچ حرفی نزدم از رو تختم بلند شد
با اون ناخون های بلندس موهام رو از تو صورتم زد کنار با تنفر بهش نگاه میکردم
-به من دست نزن ...من باهات میام

جانت:واقعا ...چه دختر خوبی

-ولی در مقابل ش باید اون طلسم رو بشکنی
اینو گفتم و جانت بلند خندید
جانت:ببین اینجا یکی داره خودش رو فدا میکنه...هی تو عاشق هری شدی 
اون گفت و از خنده رو تخت ولو شد
شاید،...شاید
-قبول ؟

جانت:قبول

-پس بریم ...ولی باید از این مطمین شم که حال هری خوب میشه ...
جانت:باشه...بعد یه عروسک آورد جلو که عروسک هری بود خونی ...بود یه سوزن تو قلبش بود
اون سوزن رو درآورد
جانت:بیا
بعد اون رو پرت کرد سمتم عروسک رو از رو زمین برداشتم
جانت:بازوم رو کشید و بعد یهو هر دو باهم غیب شدیم ...و تو یه قضایی عجیب رفتیم
هی اینجا خیلی تاریکه
به جانت گفتم چون ما الان تاریکی داریم راه میریم
جانت:هی النا اینقدر غر نزن

-تاریکه ...میفهمی نمیتونم چیزی ببینم

جانت:برای خودت بهتره که نبینی ...چون جز بدن آدم های مرده که ما خون شون رو خوردیم نیست
چی؟؟
چشمام گرد شده بود
جانت:چشمات رو اون جوری نکن
اون می بینه؟؟
-هی تو میتونی تو این تاریکی من رو ببینی؟؟

جانت:فکر کنم بدونی چه کارهایی میتونم بکنم...این که چیزی نیست ...دیدن تو تاریکی ...

-اره این چیزی نیست. ..و فکر کنم یکی دیگه از کارات اینکه آدم رو عذاب بدی

جانت:خوب من رو شناختی دختر
یکم دیگه رفتیم جلو که یهو چراغ ها روشن شد
و تازه فهمیدم چه خبره...و تازه فهمیدم چه گهی خوردم
این جا مثل قصر میمونه ..ولی با این وجود که این جا مثل اون قصر های خوشگل و قشنگ نیست ...دیوار های اینجا سیاه و همه وسایلش سیاه و این که کثیف هم هست ...
واقعا دیگه از این بهتر نمیشه
زندگیم عالی بود عالی تر هم داره میشه
جانت:به اینجا خوش اومدی النا

-خیلی خوش اومدم
صدای در اومد و من و جانت به طرف اون برگشتیم
ولی قبل از اینکه ببینم کیه یکی چشمام رو بست و رو دهنم رو گرفت دست و پا زدم ولی بعد چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم .....
.......
......
......
......
......

چقدر سرده اینجا
چشمام باز کردم ...رو دهنم یه چسب زده بودن و دست و پاهام رو با طناب بسته بودن و من رو توی اتاق خالی و سرد انداخته بودن
عوضی ها ..ازتون متنفرم
در باز شد و لوک اومد تو
لوک:خب..خب...میبینم که به هوش اومدی ...
با اخم بهش نگاه کردم
لوک:اخم میکنی خوشگل تر میشی
خفه شو عوضی ...
نمیتونستم حرف بزنم به خاطره  اون چسبی که زده بودن به دهنم
اون خندید
لوک:نمیدونم چی میگی ...دوباره بگو
گوشش رو آورد نزدیک دهنم
-عوضی ....اه
اون دوباره خندید
لوک:تو نمیتونی درست حرف بزنی .نه؟؟
خفه شو ..الاغ
سرشو تکون داد و بعد رفت
سرمو چسبوندم به دیوار و به وضع خودم گریه کردم

University full of Horror Where stories live. Discover now