-یعنی چی ...اه...من خسته شدم ...1 روز ..فقط 1 روز نمیشه بدون دردسر بگذره ...نه واقعا نمیشه....یه روز جانت یه روز لوک یه روز هم این مورگان پورگان کیه؟؟اه...بسه دیگه تموم بشه ...اصلا چرا من خدایا ....
همه اینا رو داد زدم و در اتاق رو با اعصبانیت باز کردم و از اتاق اومدم بیرون
هری:النا ...یه لحظه صبر کن ...
صدای هری از پشت سرم اومد
برگشتم سمتش آماده منفجر شدن بودم
هری:ببین ...
پریدم وسط حرفش
-ببینم چی؟ها؟ببینم داره زندگی ایم به گند کشیده میشه ؟ببینم دیگه یه روز عادی ندارم ؟اره هری ...دارم میبینم ...
اینا با داد گفتم و الان مطمئنم که صورتم از شدت اعصبانیت قرمز شده
هری:اه چرا سر من داد میزنی ؟؟
اونم داد زد
-به خاطره اینکه دوست دختر سابق شما اومده با من بازی کنه اومده به گند های زندگی ایم اضافه کنه ...هری:خب به من چه اون اومده با تو بازی کنه ...مگه من گفتم بیاد ...
اون دوباره داد زد
-اصلا همه بدبختی هام تقصیر تو....همه اش ...
دیگه گریه ام گرفته ...
اه من این روزا خیلی احساساتی شدم ...
اون اصلا حرفی نمیزد و فقط نگام میکرد
یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم که برم ...که دستم گرفت
بدون اینکه برگردم سعی کردم دستم و از تو دستش کشیدم بیرون
ولی اون محکم تر گرفت و من و چرخوند و بغلم کرد
هری:من...من معذرت میخوام...
سعی کردم از تو بغلش بیام بیرون ولی نمیزاشت دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بغضم شکست ...
هری:آروم باش ...تموم میشه ..-کی...کی؟
از تو بغلش آوردم بیرون و دستشو گذاشت رو صورتم و اشکام و پاک کردهری:میدونم...تموم میشه ...
ازش فاصله گرفتم و به راهی که داشتم میرفتم ادامه دادم
......
......
......
الان رو یکی از نیمکت های بیرون از دانشگاه نشستم و هیچ کس اینجا نیست
به این 2 سه ماه اخیر فکر کرد میکردم که زندگیم چقدر تغییر کرد ...همین طور خودم ...
......
یه دست رو شونم اومد و باعث شدم از جام بپرم....
برگشتم با یه دختر مو بلند روبه رو شدم
-تو تو کی هستی ؟
با دستم اشکام و پاک کردم و بهش نگاه کردم
اون خندید
؟:مورگان
چشمام گرد شد
-چ...چی؟مورگان:چیه از دیدنم خوش حال نشدی؟
اون ابرو هاش رو انداخت بالا
رفتم عقب ...
مورگان اومد نزدیک ام و دستش رو گذاشت رو صورتم
مورگان:گریه نکن خواهر کوچولو
-هی تو چی میگی ؟؟خواهر کوچولو رو از کجا آوردی ؟میشه چرت و پرت نگی ؟؟دستشو زدم کنار
مورگان:هی چرا اعصبانی میشی خواهر کوچولو ؟آروم باش ...-چی؟؟ آروم باشم ؟؟شوخی میکنی؟؟
-چی میخوای ؟؟
مورگان :بچه ها مگه نگفتن بهت؟؟
-چرا گفتن...گفتن تو مردی و الان میخوای برگردی و از این چرت و پرتها
YOU ARE READING
University full of Horror
Vampireالنا مارتين به دانشگاه جديد ميرسه ولي نميدونه ك ب محضه ورود به اون دانشگاه تو چ دردسر بزرگي افتاده