Part35

454 43 8
                                    

وقتی داشتم میرفتم سمتش مسیرش رو تغییر داد و رفت طرف مخالف من و بعد رفت سمت چپ منم برای اینکه گمش نکنم یکم سرعتم رو زیاد کردم و رفتم دنبال اش ولی اون نبود
اصلا ...خب...چرا باید این کار رو بکنه؟؟
الکی اومده اینجا ؟
یا من توهم زدم ؟
بیخیال شدم و دوباره برگشتم به اتاقم .....
................
هانی:النا من میخوام برم کتابخونه میای با من ؟
اون وقتی داشت جلوی آیینه موهاش رو درست میکرد گفت
کتابخونه. ...اممم...
-باشه میام....امم..هانی...تو درمورد کتاب زندگی چی میدونی ؟
برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد
هانی:خب چیزای زیادی نمیدونم ....ولی تو اینا رو از کجا فهمیدی

-اون رو ول کن....هر چی میدونی بگو

هانی:میشه وقتی داریم میریم کتابخونه برات توضیح بدم ؟؟

-باشه
اون دوباره برگشت سمت آیینه مشغول درشت کردن موهاش شد ....
-خب میشه شروع کنی ؟
داشتیم سمت کتابخونه میرفتیم ازش پرسیدم
هانی:اون کتاب رو فقط یک نفر دیده اونم خیلی وقت پیش و دیگه بعد از اون کسی اون رو ندیده ...بعضی ها میگن این فقط یه افسانه ولی خب ...نیست...بعضی ها هم میگن اون کتاب اگه به دست شیاطین بیافته کل دنیا نابود میشه و قدرت دنیا به دست اونا میافته و زندگی همه نابود میشه برای همین اون رو جایی گذاشتن که دست هیچ بهش نرسه ...اون کتاب خطی بین این دنیا و دنیای مرده هاست و اگه اون کتاب کوچیک ترین آسیبی ببینه تعادل دنیا به هم میخوره و باعث میشه زندگی همه نابود بشه

-اوه...

هانی:رسیدیم
به رو به روم نگاه کردم و با یه در بزرگ روبه رو شدم
-اوه
ار بالا تا پایین اش رو نگاه کردم و بعد هانی در رو باز کرد و ما رفتیم تو
همه جا پر از کتاب بود که قسمت هایی هم میز و صندلی گذاشته بودن و تعداد کمی داشتن کتاب میخوندن
-مثل فیلم هری پاتر میمونه
حواسم نبود و بلند گفتم و سریع چند نفر بهم گفتن ساکت و اخم کردن
هانی:اگه یکم بلندتر میگفتی پرتت میکردن بیرون
هانی آروم گفت
-من تو رو هم با خودم میبردم فکر نکن میزاشتم اینجا بدون من بمونی
هانی خندید
هانی:دیوونه

-خودتی

هانی:اصلا میدونی چیه خودم پرتت میکنم بیرون ...

-تو دوباره قاطی کردی ؟

هانی :ای خدا
اون گفت و بعد رفت ....عجب آدم ....
منم تصمیم گرفتم برم یکم چرخ بزنم ببینم چی به چیه ؟؟....
-تا حالا این همه کتاب یه جا ندیده بودم
وقتی داشتم به قفسه های بزرگ که پر از کتاب بود نگاه میکردم گفتم
داشتم میرفتم که رفتم دل یکی
خدایی باید عینک بزنم
هری:میخوای برات عینک بگیرم؟؟

-نه عزیزم تو یکی برای خودت بخر
خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت
-دست به نزن
بازوم رو ول کرد
؟-لطفا برین بیرون
یه پیرمرد با اخم گفت و من و هری سریع رفتیم بیرون
هری:چرا اینجوری میکنی ؟
اون بیرون کتابخونه گفت
-چه جوری میکنم؟

هری:همین جوری ...ببین اخلاقت رفتارت چه جوری ...

-خیلی هم خوبه ...

هری:اره رفتارت خیلی هم خوبه ...اصلا عالی ...تو دیگه چه جور آدمی هستی ؟بهت میگم دوست دارم بعد تو اصلا به رو خودت هم نمیاری انگار اصلا هیچی نگفتم بعد رفتارت اینجوری
اون داد زد
-اصلا دوست دارم اینجوری باشم ...اها نکنه من بودم که داشتم بایه دختر دیگه تو راه رو عشق بازی میکردم بعدش 2 روز قبلش به یکی گفتم دوست دارم ...من بود ؟
صدام رو بردم بالا
هری:تو اصلا میزاری من حرف بزنم ...کی گفت عشق بازی ؟من داشتم با اون دختره که داشت تو رو مسخره میکرد حرف میزدم که حالش رو بگیرم ..،حالا از یه روش دیگه
اون با اعصبانیت گفت
-خودت خری
بلند گفتم

هری:اره من خرم که عاشق تو ام
اون داد زد

-اره خری منم خرم که عاشق تو شدم
منم داد زدم
دستم رو گرفتم جلو دهنم...چی گفتم ؟؟..
هری:چی؟یه بار دیگه بگو
سرمو به نشونه نه تکون دادم
و دویدم و رفتم یه جای دیگه ......
........---------------////----------

من برا خودم خيلي سخته ٣ ساعت vpn را بندازم تازگيام خيلي عن شده هي دير مياره نظرتون چيه يه كانال بزنم اون تو بزارم؟

University full of Horror Where stories live. Discover now