رفتم سمت اتاق ام تو طول راه همه ی دخترا بر میگشتن سمتم و بعد با هم حرف میزدن و به من نگاه میکرد
این واقعا مسخره اس
شدید مسخره اس
همیشه از این جور مسخره بازی ها بدم میومد و الانم میاد
بهشون توجه نکردم و وارد اتاقم شدم و خودمو انداختم رو تخت چشمام و بستم ....
دو تا چشم سبز و دیدم ..اینا برام آشنا ست...اینا ..اها...اینا مال هریه ...
ا..
اصلا چرا باید وقتی که من چشمام و میبندم باید چشمای اون بیاد جلو چشمام؟؟ ...
خود درگیری هم پیدا کردم
همین جوری پیش بره ....دیوونه میشم
توش شکی ندارم
صدای در اومد چشمام و باز کردم تا ببینم کیه
هانی بود با یه لبخند بهم نگاه کرد
هانی:تو اومدی؟؟
اون درحالی که در رو می بست گفت
از رو تخت بلند شدم و نشستم هانی وسایلش رو ذات رو میز و اونم نشست رو تختش بعد با دست کش موهاش رو باز کرد
-اره زود تر اومدمهانی:از زین شنیدم هری رو اعصبانی کردی
-هانی لطفا ...تو دیگه شروع نکن ...
با خواهش ازش خواستم ...
خندید و گفت باشه
-کلاسی تو چه جوری پیش رفت؟.هانی:افتضاح النا ...یعنی گند زدم ...
-چرا؟
با خنده گفتم و هانی خودشو ناراحت نشون داد
هانی:با استاد دعوا شد و اون من و از کلاس بیرون کرد-چی؟تو چی کار کردی هانی؟.
شونه هاشو بالا انداخت و سرشو تکون داد
هانی:اون اصلا بل من لجه ...از من بدش میاد ..حالا اینا رو ول کن من برم یه دوش بگیرم وبعد بیام بخوابم تو هم بگیر بخواب-باشه ...
بعد از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت کمدم و یه لباس از توش برداشتم و پوشیدم و هانی رفت تو حموم
رفتم سمت تختم و پتو رو کنار زدم و خواستم برم دراز بکشم که در باز شد با تعجب به سمت در برگشتم ...
-هی تو اینجا چیکار میکنی؟؟
وقتی هری رو دیدم گفتم وصاف وایسا دم
هری:باید توضیح بدم ؟؟
ابروم رو انداختم بالا
-نه ...از جهتی که اینجا اتاق شماست نمیخواد توضیح بدی ..نه ..توضیح چرا
هری اومد تو و در رو بست
هری:هانی کجاست؟-حموم
هری:میخواستی بخوابی؟
-اره...ولی به لطف تو نشد ...چون سر تو میندازی پایین و مثل گاو میای تو
از رو تخت بلند شد و اومد سمتم ولی از اون جایی که من کم نمیارم نرفتم عقب ..حالا اون درست روبه روم و جوری که اون نفس ای سرد ش به صورتم میخوره
هری:ببین تا الان خیلی بهت لطف کردم و هیچی نگفتم ولی از این به بعد شاید اینجوری نباشه
بعد با یه پوزخند نگام کرد
با خشم نگاش کردم
-هه...کی لطف تو رو خواست؟هری:النا دیگه دا....
صدای در حموم اومد و هری حرفش رو قطع کرد
هانی اومد ..هی اون کی لباس پوشید؟؟
هانی:هی بچه ها مشکلی هست ؟؟؟؟-نه
هری:نه
هم زمان گفتیم و هری خندید ولی من با اخم نگاش کردم
I
قسمت 13 ; هانی:کاری داشتی هری؟؟
هانی پرسید و اومد طرف ما
هری:اره..یعنی نه...اه..
مکث کرد
هری:ارههانی:چی میخواستی بگی ...بگو چون کار دارم ...
هری:خب بچه ها گفتن ساعت 5 بریم بیرون و تو یه پارک بشینیم و درمورد النا حرف بزنیم ...
هانی:خب چرا به النا نگفتی! ؟
هری :اون با من مشکل داره
با دهن باز نگاش کردم
-تو تا چند دقیقه پیش داشتی اون چرت و پرت رو میگفتی ...میتونستی به جای چرت و پرت گفتن اینا رو بگیهری:ببین...مشکل داره..
-خودت مشکل داری...
هری:تو مشکل داری
-تو
هری:تو
-تو
هانی:بسسسسسه. ...
هانی تقریبا جیغ زد
بعد با اعصبانیت من و هری رو نگاه کرد
هانی:خب الان ساعت 4 ...یعنی 1 ساعت دیگه میریم ...خب من یکم استراحت کنم و بعد با النا میایم ...هری:باشه...پس بای
بعد رفت سمت در و اون رو باز کرد و داشت می بست در رو که دوباره برگشت
هری:می بینمتون-میخوام نبینی
زیر لب گفتم
هری:چیزی گفتی النا ؟-به تو ربطی داره هری ؟
با لحن خودش گفتم و اون سریع رفت
نشستم رو تخت
هانی:وای النا از دست تو-چیه خب؟؟
هانی:هیچی ...فقط زیادی باهاش بدی..
-اون رو مخه. .
هانی:اره النا اون کار اشتباهی کرد و اره اون رو مخه ...ولی خب بهش اجازه بده اشتباهش رو درست کنه ...ولی این که هرکسی یه مشکلی داره..شرایط رو برای خودت و اون سخت تر از این نکن
سرمو تکون دادم
هانی راست میگه ...من دیگه دارم زیاده روی میکنم
KAMU SEDANG MEMBACA
University full of Horror
Vampirالنا مارتين به دانشگاه جديد ميرسه ولي نميدونه ك ب محضه ورود به اون دانشگاه تو چ دردسر بزرگي افتاده