Part5

1K 87 0
                                    

رفتیم از کافه دانشگاه دوتا قهوه گرفتیم و هانی من و برد سمت دوستاش
هانی:بچه ها ....
دوستاش برگشتن سمتم
هانی:النا هم اتاقی جدید ام ...
بعد شروع کرد یکی یکی معرفی کردن
یکی شون که موهای فرفری داشت و پوست سفید اسمش الینا بود
یکی شون که چشم ابرو مشکی بود اسمش رز بود
و یکی دیگه اشون که موهام طلایی داشت اسمش لیدیا بود
اون یکی موهای قهوایی بلند داشت اسمش میراندا بود
کلی باهم حرف زدیم ...خیلی با هم جور شدیم ..دخترا ی خیلی خوبی بودن
وقتی به اتاق ما رسیدیم میراندا من و کشوند کنار
یکم اولش تعجب کردم
میراندا:النا ..میخوام یه چیزی رو بهت بگم ...ولی خواهش میکنم دیگه سوالی نپرس ...ببین این دانشگاه خطرناکه هیچ کس اون جوری که هست نشون نمیده ...اینجا یه اتفاقاتی می افته که شاید باعث وحشت تو بشه ...تو تازه اومدی و این که تو یه چیزی رو داری که الان نصف این دانشگاه میخوانش...بعدا متوجه میشی چی میگم ...فقط از خودت مراقبت کن...و سعی کن از بقیه دور باشی ..حتی از من ...شاید یه موقعی من کنترلم رو از دست بدم و...

هانی:بیا دیگه النا
با حرف هانی میراندا حرفش رو قطع کرد و رفت
تو شوک بودم ...مگه من چی دارم؟؟

هانی:کجایی؟؟
اون دستشو داشت جلو صورتم تکون میداد
-ها؟اها...من اینجام

......

.....

.....

هانی:بخوابیم دیگه

-اره بخوابیم منم خوابم میاد ...
هانی چراغ ها رو خاموش کرد و خوابید
منم به پنجره جلوم خیره شدم
داشتم فکر میکردم که یه سایه افتاد رو زمین ..میخواستم جین بزنم ولی
هیچ حرکتی نکردم چشمام و بستم
بعد از چند دقیقه نفسا ی سردی رو روی صورتم حس کردم
بعد کنار گوشم
؟-خوابای خوب ببینی پرنسس
صدای نسبتا کلفت گفت که باعث شد موهای بدنم سیخ بشه ...یخ کردم ...
چشمام و باز کردم هیچی نبود ...هیچی ...
ولی ...الان ....
اون صدا...
بلند شدم و چراغ رو روشن کردم
هانی :هی....چی کار میکنی ؟؟

-یکی اینجا بود هانی
هانی یهویی نشست رو تخت
هانی:نه بابا توهم زدی ....

-خودم صداشو شنیدم ...بهم گفت خوابای خوب ببینی پرنسس

هانی:میگم توهم زدی ..تموم کن
اون با اعصبانیت گفت و من شوکه شدم
-ولی..

هانی:گفتم بسه النا ...شاید خواب دیدی
اون داد زد ولی تیکه آخرش رو آروم تر گفت
این چرا اینجوری کرد؟؟؟؟؟؟؟
از ادامه دادنش منصرف شدم و چراغ رو خاموش کردم
****************

University full of Horror Where stories live. Discover now