يه شب تاريك...
يه شب مه آلود....
يه شب معمولي...!
آدما سعي ميكردن زودتر خودشونو به خونه هاشون برسونن.
آدمايي كه دنبال سرنوشتشونع بودن ولي هيچكدوم نه ازش خبر داشتن نه بهش ميرسيدن تا سر از كارش در بيارن.
تو اين بين خيليا با سرنوشت دردناكشون دست و پنجه نرم ميكردن.
با اينكه از همه چي خبر نداشتن!
تو دل اين شب...،يه هيولا خوابيده بود....هيولايي كه برعكس هيولاهاي ديگه قلبش سنگي نبود؛ يخ زده بود...قلبي كه نميتپيد به جاش، جاشو با يه ساعت عوض كرده بود تا اون ساعت شروع كنه به شمردن و با هرثانيه بهش بگه مرگت نزديكه هيولا!
هربار عقربشو به چرخش در ميورد تا روزي كه عقربه اش از حركت بايسته و زمزمه كنه"تموم شد هيولا..."
و اون موقع خودشم براي هميشه از كار بيوفته.
هيولاها عمرشون كوتاس....مخصوصا اونايي كه خودشون نخواستن...———
مسئول آسايشگاه رواني براي بار آخر مسافرا رو سرشماري كرد و به پسر جووني كه قرار بود راننده اتوبوس باشه نگاه كرد
_گوش كن! اينا خيلي خطرناكن و بازيگراي خوبين!اصلا بهشون اعتماد نكن....قبل از تحويل دادن حتما بشمارشون!پسر راننده به مسافرايي كه قرار بود همسفرش بشن نگاهي انداخت و رسيدو مشخصات بيمارا رو از مسئول آسايشگاه گرفت.
سوار اتوبوس شد و به وضوح ديد كه هركدومشون آروم سرجاشون نشستن و مشغول كاراي خودشونن. واقعا_مسخرس كه به اينا ميگن رواني!
از نظر پسري كه هيچوقت باهاشون سرو كله نزده بود كه اينطوري بود.
تو طول راه يه نگاهش به جاده بود و نگاه ديگش به مسافرا كه بعضياشون خواب بودن وبعضياشون عين پيرزنايي كه جمع شدن دور هم چاي بخورن و غيبت كنن، مسغول حرف زدنن.
به صندلي كنارش نگاه كرد ولي متوجه شد همه خوراكياش تموم شده._آه لعنت! بنزينم كه داره تموم ميشه...!
تو اولين پمپ بنزين، اتوبوسو كنار زد بدون قفل كردن درا پياده شد و به سمت فروشگاه پمپ بنزين رفت.
براي يه لحظه مردد شد_ولي اونا كه خوابن!آزاري ندارن!
و به همين ترتيب وارد فروشگله شد و مشغول خريد كردن شد.
وقتي برگشت و سوار اتوبوس شد، هيچكس تو اتوبوس نبود و تمام مدارك مسافرا نيست و نابود شده بود...
دستو پاشو گم كرد...حالا چطوري اين اشتباهو جبران ميكرد؟!
پياده شد و تو خيابونا دوويد ولي اثري از يه دونشون هم نبود...
به هركي ميرسيد دربارشون ميپرسيد ولي بيستا رواني تو سايه ها محو شده بودن و با سايه روشناي زندگي استّار كرده بودن.
راه فراري نداشت...فكري تو سرش بود كه باعث جنگ عقل و وژدانش شده بود....
راه حلي كه با نجات اون خيليا رو نجات ميداد
ESTÁS LEYENDO
⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️
Fanfic•[تجربه یک زندگی با دوران کودکی جنجال برانگیز قطعا چیزی نیست که همه ازش لذت ببرن!🃏 هیچوقت اون انتظاری که از زندگی داریم رو شاهد نمیشیم چون زندگی در عین ساده به نظر رسیدنش پیچیدس، مثل منطقه هزاره میمونه که درگیرش شدی و برای خلاص شدن ازش باید اونقدر...