چند روزي از اون شام و خبر تموم شد انتظارش ميگذشت...برف همه جارو سفيد پوش كرده بود و يونگي، بيرون از دراي اون تيمارستان براي جيمين انتظار ميكشيد...
وقتي احساس كرد خسته شده، روي چمدونش نشست و به انتظار كشيدن ادامه داد.
دونه هاي كوچيك برف آروم آروم رو موهاي يونگي نشست و باعث شد خودشو جمع كنه.
چند دقيقه بعد جيمين با چندتا ورقه بيرون اومد و به محض رسيدن بهش، شال گردن يونگيو دور گردنش سفت كرد
_ببخشيد خيلي منتظر موندي! كاراي ترخيص يكم طول كشيد. بدو بريم تا سرما نخوردي!
يونگي سرشو تكون داد و خيلي آروم بلند شد
+خونت خيلي دوره؟!
_مركز شهره! الان تاكسي ميگيرم
جيمين خيلي آروم دست يونگيو گرفت و با همديگه حركت كردن.
_بيا بريم يونگي.
يونگي جيمين خيلي آروم شروع كردن به پياده روي كردن و سر خيابون وايستادن. جيمين چترشو باز كرد و بالاي سر خودشو يونگي گرفت و منتظر موند تا يه تاكسي به تورشون بخوره.
با ديدن اولين تاكسي دستشو تكون داد و بعد از سوار كردن يونگي خودش سوار شد و آدرسو به راننده تاكسي گفت.
يونگي خيلي آروم مشغول تماشاي خيابونا و منظره هايي بود كه حدودا سه سال بود از ديدنشون منع شده بود.
براش تازگي داشت. شهر خيلي عوض شده بود...!
به مردمي كه بيخيال و بي خبر از اون يكي راهشونو ميرفتن نگاه كرد. اميد داشت حداقل يكيشون جين، تهيونگ، كوكي يا نامجون باشه...
ولي انگار قرار نبود به اين زوديا پيداشون كنه...
_خيلي عوض شده نه؟!
يونگي از عمق افكارش بيرون اومد و به جيمين نگاه كرد
_دركت ميكنم.اين چند وقتيم كه من اونجا بودم همين وضعو داشتم. الان منم حس تازگي دارم. ميدوني...
يونگي سرشو به تكون داد و به مركز شهر كه كمتر عوض شده بود نگاه كرد
_رسيديم هيونگ!
جيمين پول تاكسيو حساب كرد و آروم پياده شد. يونگي بعد از پياده شدن چمدونشو برداشت و پشت سر جيمين وارد آپارتمان شد.

BẠN ĐANG ĐỌC
⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️
Fanfiction•[تجربه یک زندگی با دوران کودکی جنجال برانگیز قطعا چیزی نیست که همه ازش لذت ببرن!🃏 هیچوقت اون انتظاری که از زندگی داریم رو شاهد نمیشیم چون زندگی در عین ساده به نظر رسیدنش پیچیدس، مثل منطقه هزاره میمونه که درگیرش شدی و برای خلاص شدن ازش باید اونقدر...