يونگي و جيمين هردو با نگراني به دكتر نگاه ميكردن و منتظر جوابي از دكتر بودن...
دكتر عينكشو رو ميز گذاشت و به دوتاشون خيره شد*فعلا چيزي نيست پسرا...،قابل تشخيص نيست و نميتونم با قاطع و يقين دربارش نظر بدم. يونگي بايد از آب و هواي آلوده دور باشه...يه سري دارو بهش ميدم كه باعث ميشه نفس تنگه و مشكل بلعشو بهتر كنه...يه مدت ديگه هم بياد براي تجديد آزمايشا و و و.
اين دارو هم بهش ميدم تا ايمني بدنشو بالا ببره ولي بايد مرتب و سروقت بخوره!يونگي سرشو تكون داد
*اينم شماره منه...اگه كوچكترين مشكلي داشتي حتي نصف شب باهام تماس بگير.
يونگي سرشو تكون داد و با كمك جيمين بلند شد
+مرسي دكتر
_ممنونم آقاي دكتر...! بيا بريم هيونگ
يونگي بعد از يه خداحافظي كوتاه بدون كمك جيمين از مطب در اومد
_امروز بايد ببرمت حموم! دستت تو گچه هي نميتوني بري حموم پس هر چند روز ميبرمت حموم...!
يونگي چيزي نگفت و با همون سرعت قبل به راه رفتن ادامه داد...
"چرا اين بلاها فقط سر من مياد؟؟"
با اينكه تو تاكسي نشسته بود ولي بي حس به روبه روش خيره بود و خاطراتشو مرور ميكرد...
اون مادرشو خيلي دوست داشت!
نعمتي كه 14 سال بود ازش بي بهره بود...باباشم دوست داشت! اون مرد قهرمانش "بود".
ولي "بود" هميشه بيانگر گذشته نيست همونطور كه "هست" هايي كه تو كلماتمون استفاده ميشه هميشه معناي واقعيه "هست" رو نميده...يونگي خيلي بد بياري اورد...مطمئن نبود بازم قراره بد بياريه بياره يا نه...؟!
خاطرات لعنتيش براش بدترين بد بياري بود...
مثل يه ترما ميموند كه پوستشو شكاف ميداد و با ورود به تك تك سلولاي بدنش اونا رو به درد محكوم ميكرد و باعث خم شدن كمرش زير بار مشكلات ميشد...*فلش بك*
ساعتي نداشت تا بفهمه چقدر از اون اتفاق گذشته و ديگه جوني تو بدنش نمونده بود كه بخواد داد بزنه، التماس باباشو بكنه يا از كسي كمك بخواد...
حالا با كاري كه قهرمانش باهاش كرده بود، مرگ حتي از نفس كشيدنم براش راحت تر بود...
حالا بي جون رو زمين افتاده بود و بي صدا اشك ميريخت؛ از خدا ميخواست تا اونم ببره پيش مادرش تا وقتي مادرش بغلش ميكنه آروم بگيره و درداشو فراموش كنه...

BẠN ĐANG ĐỌC
⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️
Fanfiction•[تجربه یک زندگی با دوران کودکی جنجال برانگیز قطعا چیزی نیست که همه ازش لذت ببرن!🃏 هیچوقت اون انتظاری که از زندگی داریم رو شاهد نمیشیم چون زندگی در عین ساده به نظر رسیدنش پیچیدس، مثل منطقه هزاره میمونه که درگیرش شدی و برای خلاص شدن ازش باید اونقدر...