Just...let me rest..."part18"

589 105 8
                                        


وقتي يونگي چشاشو باز كرد با دوتا مرد سفيد پوش مواجه شد.
نميدونست مرده يا توي بيمارستانه فقط از خودش يه سوال ميپرسيد:
"اينجا چه خبره؟!"

_يونگيا...بلاخره بهوش اومدي...؟!

يكي از مرداي سفيد پوش بهش كمك كرد بشينه

*بدنشون ضعيف شده...براي همين از حال رفتن... اين سرمم كه تموم شد ميتونن راه برن و كاراشونو انجام بدن.
قبلش ترجيحا حركت نكنن.

جيمين تشكر كرد و دوتا مردو به بيرون هدايت كرد.
تو اين چند دقيقه كه يونگي تنها بود، سعي ميكرد به ياد بياره كه دقيقا چه اتفاقي افتاد.
بدنش خيلي درد ميكرد و هنوزم سرگيجه داشت

+جيمين...

جيمين خيلي آروم به سمت يونگي رفت و صورتشو قاب گرفت

_يونگيا...خوبي؟! چرا يهويي از حال رفتي؟! خيلي ترسيدم...خيلي!

يونگي خواست جوابي بده اما جيمين محكم بغلش كرد و باعث شد ساكت شه.

"يعني حرفايي كه بهم زد واقعيت داشت؟!"

اين سوالي بود كه از خودش پرسيد ولي جرعت به زبون اوردنشو نداشت

+خوبم جيميني...خوبم ولي دستم خيلي درد ميكنه...نميتونم تكونش بدم...

_تو آتله...شكسته...فردا ميبرمت بيمارستان.

يونگي"هومي" كرد و آروم از بغل جيمين در اومد

+ميخوام دراز بكشم...ميشه كمكم كني؟!

جيمين تند تند سرشو تكون داد و به يونگي كمك كرد رو مبل بخوابه

+مطمئني شكسته..؟! شكستگي دردش بيشتره....

جيمين كه واقعا نگران بود تند تند سرشو تكون داد

_آره ...يعني...نميدونم! هيونگ...تو ازم بدت مياد؟؟

يونگي با اخم تو چشاي جيمين خيره شد

+نه! من خيلي دوست دارم!

همين جمله براي تسلي قلب كوچيك كافي بود.

_استراحت كن هيونگ...فردا صبح ميريم بيمارستان. سرمتم بلدم جدا كنم...

يونگي سرشو تكون داد و تو حالتي كه بود موند. جيمين غذاشو اورد و آروم آروم دهنش كرد.
بعد از تموم شدن غذاي يونگي،رفت تا ظرفارو بشوره. در عوض يونگي كه كسل و بي جون بود چشاشو بست و نفهميد كي خوابش برد...
—————
هنوز تا آماده شدن عكس دست يونگي مونده بود و دوتاشون روي صندلي منتظر نشسته بودن.
دكتر گفته بود به احتمال قوي بايد دستشو گچ بگيره و اين خبر خوشي براي يونگي نبود.

‏⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️Место, где живут истории. Откройте их для себя