وقتي يونگي چشاشو باز كرد با دوتا مرد سفيد پوش مواجه شد.
نميدونست مرده يا توي بيمارستانه فقط از خودش يه سوال ميپرسيد:
"اينجا چه خبره؟!"
_يونگيا...بلاخره بهوش اومدي...؟!
يكي از مرداي سفيد پوش بهش كمك كرد بشينه
*بدنشون ضعيف شده...براي همين از حال رفتن... اين سرمم كه تموم شد ميتونن راه برن و كاراشونو انجام بدن.
قبلش ترجيحا حركت نكنن.
جيمين تشكر كرد و دوتا مردو به بيرون هدايت كرد.
تو اين چند دقيقه كه يونگي تنها بود، سعي ميكرد به ياد بياره كه دقيقا چه اتفاقي افتاد.
بدنش خيلي درد ميكرد و هنوزم سرگيجه داشت
+جيمين...
جيمين خيلي آروم به سمت يونگي رفت و صورتشو قاب گرفت
_يونگيا...خوبي؟! چرا يهويي از حال رفتي؟! خيلي ترسيدم...خيلي!
يونگي خواست جوابي بده اما جيمين محكم بغلش كرد و باعث شد ساكت شه.
"يعني حرفايي كه بهم زد واقعيت داشت؟!"
اين سوالي بود كه از خودش پرسيد ولي جرعت به زبون اوردنشو نداشت
+خوبم جيميني...خوبم ولي دستم خيلي درد ميكنه...نميتونم تكونش بدم...
_تو آتله...شكسته...فردا ميبرمت بيمارستان.
يونگي"هومي" كرد و آروم از بغل جيمين در اومد
+ميخوام دراز بكشم...ميشه كمكم كني؟!
جيمين تند تند سرشو تكون داد و به يونگي كمك كرد رو مبل بخوابه
+مطمئني شكسته..؟! شكستگي دردش بيشتره....
جيمين كه واقعا نگران بود تند تند سرشو تكون داد
_آره ...يعني...نميدونم! هيونگ...تو ازم بدت مياد؟؟
يونگي با اخم تو چشاي جيمين خيره شد
+نه! من خيلي دوست دارم!
همين جمله براي تسلي قلب كوچيك كافي بود.
_استراحت كن هيونگ...فردا صبح ميريم بيمارستان. سرمتم بلدم جدا كنم...
يونگي سرشو تكون داد و تو حالتي كه بود موند. جيمين غذاشو اورد و آروم آروم دهنش كرد.
بعد از تموم شدن غذاي يونگي،رفت تا ظرفارو بشوره. در عوض يونگي كه كسل و بي جون بود چشاشو بست و نفهميد كي خوابش برد...
—————
هنوز تا آماده شدن عكس دست يونگي مونده بود و دوتاشون روي صندلي منتظر نشسته بودن.
دكتر گفته بود به احتمال قوي بايد دستشو گچ بگيره و اين خبر خوشي براي يونگي نبود.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️
Фанфикшн•[تجربه یک زندگی با دوران کودکی جنجال برانگیز قطعا چیزی نیست که همه ازش لذت ببرن!🃏 هیچوقت اون انتظاری که از زندگی داریم رو شاهد نمیشیم چون زندگی در عین ساده به نظر رسیدنش پیچیدس، مثل منطقه هزاره میمونه که درگیرش شدی و برای خلاص شدن ازش باید اونقدر...
