_بلاخره رسيديم! همه اومدن...بدو بريم هيونگي! من سوغاتيا رو ميارميونگي سري تكون داد و پياده شد
+سلام پسرا! دلم براتون تنگ شده بود!
جين، هوسوك و نامجون از كنار آتيش بلند شدن و به سمت يونگي و جيمين كه با دست پر پشت سرش ميومد رفتن.
+خب اينم از سوغاتيا! كوكي؛ بايد پوزش بطلبم و بگم كه قراره آخرين نفر سوغاتيتو بگيري!
كوكي قيافه گرفت و باعث خنديدن جين شد
+خيلي خب اول مال تورو ميدم...اميدوارم دوستشون داشته باشي.
كوكي با ذوق سوغاتياشو از يونگي گرفت و مشغول باز كردنشون شد
*واييي! خيلي كيوتن! مرسي مرسي مرســـــي!
يونگي خنديد و به جيمين كه سوغاتي جينو بهش ميداد نگاه كرد
_بيا هيونگ. سوغاتياي تو سليقه منه...اميدوارم خوشت بياد.
*واييي پسر! شكلات و چاي! اين محشره. با اينكه منو خوب نميشناسي ولي منو خيلي خوب ميشناسي!
حرف خنده دار جين باعث شد همه بخندن و دور آتيش بشينن. نوبت هوسوك بود
+خب اينو منو جيمين باهم پسنديديم و از نظرمون خيلي به شخصيتت ميخوره و...بگذريم. بازش كن ببين دوستش داري.
ESTÁS LEYENDO
⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️
Fanfic•[تجربه یک زندگی با دوران کودکی جنجال برانگیز قطعا چیزی نیست که همه ازش لذت ببرن!🃏 هیچوقت اون انتظاری که از زندگی داریم رو شاهد نمیشیم چون زندگی در عین ساده به نظر رسیدنش پیچیدس، مثل منطقه هزاره میمونه که درگیرش شدی و برای خلاص شدن ازش باید اونقدر...