براي يونگي اون روز يه روز خيلي عادي بود...فصلا داشت عوض ميشد و تابستون پيش روشون بود. خيلي وقت از جشن سالگرد يه سالگيشون ميگذشت...+از تابستونا متنفرم...!
به تابستونا حساسيت داشت...يه حساسيت پوستي كه با ورم و خارش شروع ميشد و با تاول هاي زير و كهير تموم ميشد.
خب؛
شايد امسال سالي بود كه جيمين اجازه نميداد اين اتفاق بيوفته!
جيمين؛ هروقت بهش فكر ميكرد دلش براش تنگ ميشد! گوشيشو از رو پاتختي برداشت و بهش پيام داد"كجايي؟!"
"يكم ديگه از كاراي فارغ التحصيليم مونده! ميام يونگي جونم"
يونگي سرشو تكون داد و وقتي گوشيشو سرجاش گذاشت به سقف سفيد بالاي سرش خيره شد
+امروز روز عجيبيه...!
اون روز واقعا روز عجيبي بود...
_يونگي
صداي زمزمه اسمش كه از پذيرايي ميومد خيلي عجيب بود...! كسي خونه نبود و يونگي كاملا با خودش تنها بود...!
يعني توهم زده بود؟! يا جيمين داشت سربه سرش ميزاشت؟!
نميتونست جيمين باشه...
اون صدا؛ صداي يه زن بود...! يه صداي خيلي آشنا...!_يونگي
وصدا باز تكرار شد؛ سرشو به سمت در اتاق برگردوند و به راهرو تاريك نگاه كرد
+چه خبره...؟! چرا حس ميكنم توهم زدم؟!
دستشو رو پيشونيش گذاشت تا ببينه تب داره يا نه
_يونگيا؛ نه تب داري...نه توهم زدي...! بيا اينجا ببينم...!
اينبار صدا واضح تر و خوانا تر بود...يونگي راحت اون صدا رو حس ميكرد، باهاش ارتباط برقرار ميكرد ولي تو كاتالوگ افرادي كه ميشناخت دنبال صاحب صدا ميگشت
_يونگيا...! بيا ديگه!
با ترديد از سرجاش بلند شد و به سمت صدايي رفت كه از ته اون راهرو ميومد
+تو كي هستي...؟!
زني كه صاحب صدا بود جوابي به يونگي نداد...هيچ جوابي...!
_بيا...دنبالم بيا...!
+من كه نميبينمت!
زن آروم و ملايم خنديد...اون خنده واقعا دوست داشتني بود!
_دنبال صدام بيا...پيدام ميكني...!

أنت تقرأ
⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️
أدب الهواة•[تجربه یک زندگی با دوران کودکی جنجال برانگیز قطعا چیزی نیست که همه ازش لذت ببرن!🃏 هیچوقت اون انتظاری که از زندگی داریم رو شاهد نمیشیم چون زندگی در عین ساده به نظر رسیدنش پیچیدس، مثل منطقه هزاره میمونه که درگیرش شدی و برای خلاص شدن ازش باید اونقدر...