I see my mum..."part 41"

466 91 17
                                    


براي يونگي اون روز يه روز خيلي عادي بود...فصلا داشت عوض ميشد و تابستون پيش روشون بود. خيلي وقت از جشن سالگرد يه سالگيشون ميگذشت...

+از تابستونا متنفرم...!

به تابستونا حساسيت داشت...يه حساسيت پوستي كه با ورم و خارش شروع ميشد و با تاول هاي زير و كهير تموم ميشد.
خب؛
شايد امسال سالي بود كه جيمين اجازه نميداد اين اتفاق بيوفته!
جيمين؛ هروقت بهش فكر ميكرد دلش براش تنگ ميشد! گوشيشو از رو پاتختي برداشت و بهش پيام داد

"كجايي؟!"

"يكم ديگه از كاراي فارغ التحصيليم مونده! ميام يونگي جونم"

يونگي سرشو تكون داد و وقتي گوشيشو سرجاش گذاشت به سقف سفيد بالاي سرش خيره شد

+امروز روز عجيبيه...!

اون روز واقعا روز عجيبي بود...

_يونگي

صداي زمزمه اسمش كه از پذيرايي ميومد خيلي عجيب بود...! كسي خونه نبود و يونگي كاملا با خودش تنها بود...!
يعني توهم زده بود؟! يا جيمين داشت سربه سرش ميزاشت؟!
نميتونست جيمين باشه...
اون صدا؛ صداي يه زن بود...! يه صداي خيلي آشنا...!

_يونگي

وصدا باز تكرار شد؛ سرشو به سمت در اتاق برگردوند و به راهرو تاريك نگاه كرد

+چه خبره...؟! چرا حس ميكنم توهم زدم؟!

دستشو رو پيشونيش گذاشت تا ببينه تب داره يا نه

_يونگيا؛ نه تب داري...نه توهم زدي...! بيا اينجا ببينم...!

اينبار صدا واضح تر و خوانا تر بود...يونگي راحت اون صدا رو حس ميكرد، باهاش ارتباط برقرار ميكرد ولي تو كاتالوگ افرادي كه ميشناخت دنبال صاحب صدا ميگشت

_يونگيا...! بيا ديگه!

با ترديد از سرجاش بلند شد و به سمت صدايي رفت كه از ته اون راهرو ميومد

+تو كي هستي...؟!

زني كه صاحب صدا بود جوابي به يونگي نداد...هيچ جوابي...!

_بيا...دنبالم بيا...!

+من كه نميبينمت!

زن آروم و ملايم خنديد...اون خنده واقعا دوست داشتني بود!

_دنبال صدام بيا...پيدام ميكني...!

‏⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️حيث تعيش القصص. اكتشف الآن