Get well soon..."part 44"

501 85 14
                                    

هم جيمين هم يونگي درباره اينكه مصاحبش ميوفته يكشنبه درست گفته بودن. جيمين براي مصاحبه كاري رفته بود و يونگي تنهايي رفت كليسا.

خيلي حال خوبي نداشت؛ خون بالا اوردناش دوباره تكرار شده بود و لخته هاي عجيب غريب بالا ميورد...به هوسوك گفته بود اما جرعت نداشت اين موضوعو با جيمين درميون بزاره

از صبح رفته بود كليسا و كسي كه يه روز آرزوي مرگ خودشو داشت حالا دست به دامن خدا شده بود و فقط يه خواسته داشت

+خدايا، ميشه خوب شم؟!

مراسم كه تموم شد يكم با كشيش درباره مشكلاتش دردودل كرد و وقتي ميخواست از كليسا بيرون بره گوشيشو در اورد.
كلي پيام از طرف هوسوك داشت كه ميشد نگرانيو به خوبي توش خوند.

"ببين ميخواي بيام دنبالت؟!" ، "لاقل صبر كن جيمين بياد" ، "يونگيا؟!" ، "اصلا ميخواي باهم بريم كليساي نزديم خونه ما؟!"

يونگي لبخند زد و مشغول جواب دادن شد

+"هوسوكا! حالم خوبه ديگه! الانم دارم ميرم خونه، مراسم تموم شده. نگران من نباش"

يونگي به اين زوديا انتظار جواب نداشت ولي هوسوك خيلي زود جواب داد

_"واي يونگيا! چه خوب شد جواب دادي نگران بودم...منم خيلي وقته از كليسا اومدم بيرون. كجايي؟! ميخواي بيام دنبالت برسونمت؟!"

يونگي درحالي كه سرش تو گوشيش بود مشغول راه رفتن شد

+"نه هوسوكي...! مرسي كه اينقدر به فكري! خودم ميرم اگه خسته شدم ماشين ميگيرم."

_"باشه هيونگ. پس مراقب خودت باش"

يونگي چندتا بوس و يه قلب فرستاد و به راه رفتن ادامه داد.
شايد فكر خوبي نبود كه كلي راهو تا كليسا تنها ميومد...هميشه جيمين ميرسوندش و حواسش بهش بود ولي امروز جيمين نبود و يونگي هم اصلا حالش خوب نيود...

يه لحظه بخاطر سرگيجه شديد ديوارو گرفت و چندتا نفس عميق كشيد اما بعدش آروم آروم شروع كرد به راه رفتن. از كوچه رد شد و وارد خيابون اصلي شد كه با تعدادي از كاركناي معترض يه فروشگاه زنجيره اي كه توي محلشون بود مواجه شد. اينطور كه بوش ميومد راه اصلي و هميشگيه برگشت يه خونه رو بند اورده بودن

+شت...آقا؛ ببخشيد شما ميدونيد چي شده؟!

مرد به سمت يونگي برگشت و شونه بالا انداخت

_فقط ميدونم مال اين فروشگان...به نظرم نرو بينشون چون اگه پليساي ضد شورش بيان شماهم ميگيرن.

‏⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ