I want to see him"part 25"

529 98 2
                                    

_ميخواي...بري پيش بابات...؟!

يونگي خيلي آروم سرشو تكون داد

+باهاش حرف دارم...بايد يه چيزايي رو بدونه...يه چيزايي رو بشنوه...آه...

جيمين سرشو تكون داد و آروم حركت كرد

_ميشه آدرسو بهم بگي؟!

يونگي به گذشته ها رجوع كرد...به راه هايي كه وقتي جوونتر بود طي ميكرد تا به خونه برسه...

آروم و زير لب، آدرسي رو زمزمه كرد كه جيمين ميدونست اونجا براش از خونه ارواحم ترسناك تره...
+امروز تولدمه...

زبون جيمين بعد از شنيدن صداي يونگي قفل شد...نميدونست چي بگه...حتي از پس گفتن يه تولدت مبارك ساده بر نميومد...

_آم...پس...تولدت مبارك هيونگ! بعد از اينكه رسيديم خونه باهم جشن ميگيريم!

+خيلي مهم نيست جيمين...ميتونيم بعدا هم جشن بگيريم!

جيمين لبخند زد و دستشو روي دست يونگي گذاشت

_خوشحالم كه به دنيا اومدي هيونگ!

يونگي لبخند زد و دست جيمينو گرفت ولي حرفي كه زد، خلاف تصور جيمين بود

+ولي من خوشحال نيستم جيمين

بعد از اون هردوشون توي سكوت زمانشونو سپري كردن تا اينكه به جايي رسيدن كه براي يونگي پر از خاطره بود

+تو بمون جيمينا...ميخوام باهاش خصوصي حرف بزنم...قول ميدم زود برگردم...

جيمين آروم سرشو تكون داد

_مراقب خودت باش هيونگ

و يونگي بي هيچ حرفي از ماشين پياده شد...

اولين قدمي كه برداشت و ورودشو به خونه خوشامد گفت، بيانگر دردا و التماسايي بود كه كشيده بودو هر روز با زجه تكرار شده بود...

آروم جلوي دري ايستاد كه سالها پيش ازش بيرون رفته بود...زنگ قديمي؛ كه تنها صداي مورد علاقش بعد از مرگ مادرش بودو به صدا در اورد و منتظر موند تا كسي كه براي ديدارش اومده درو باز كنه.
امروز دقيقاً 12 سال از اون اتفاق ميگذشت...4380 روز...

_يون...

به صورت پدرش نگاه كرد...تغييري نكرده بود...با اينكه چندماه پيش اونو ديده بود و ازش فرار كرده بود ولي بازم براش تازگي داشت...

+ميشه بيام تو...؟!

پدرش بي هيچ حرفي كنار رفت و به يونگي اجازه ورود داد...خونه همون خونه بود، فقط كهنه تر و غبار آلودتر شده بود

‏⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin