_گوش كن جيمين...من ديگه اميدي تو خوب شدن يونگي نميبينم...اون فقط...مدت محدودي زندس...نزار بفهمه و خوشحالش كن تا آروم بميره...!
اشك از چشماي جيمين بي وقفه ميومد. هيچوقت فكر نميكرد اينطوري تموم شه...! هيچوقت فكر نميكرد يونگي تنهاش بزاره و بره...بره پيش مادرش...
كاري نكرد... فقط بدون اينكه حرفي بزنه و چيزي بشنوه اونجا رو ترك كرد.
طوري دلخور و تنها تو خيابونا راه ميرفت كه هركي از كنارش رد ميشد، برميگشت و نگاش ميكرد...
هيچكس دلش نميخواست از كنار پسرك بيخيال رد شه ولي...
مردم نميتونستن كمكي به اون بكنن...
صداي تقه اي كه به در خورد توجه جينو از كوكي گرفت
_الان برميگردم جونگ كوكي!
جين درو باز كرد ى از مواجهه با جيمين جا خورد
_جـ...جـ...جيمين چت شده؟! چرا...واي جيمين! هوسوك! هوسوك بيا كمك!
با كمك هوسوك، جيمين كه چشاش از اشك پر بودو روي مبل خوابوندن. كوكي خيلي آروم بهشون نزديك شد و كنار جيمين ايستاد
*معلوم نيست چش شده كه اينطوري بهم ريخته...اگه يونگي...
هوسوك سرشو به نشونه منفي تكون داد و به صورت جيمين آب پاشيد
#اصلا اينطور نيست!
جيمين چشاشو باز كرد و به سه نفري كه نگاش ميكردن نگاه كرد. يه ثانيه...دو ثانيه... تو ثانيه سوم اشكاش تند تند شروع كردن به اومدن
+ي...ي...يونگي؛ ديگه....شانسي...براي خوب شدن نداره!
هوسوك كلافه شد
#درست حرف بزن ببينم چي ميگي!
جيمين بغضشو قورت داد و به هوسوك نگاه كرد
_خيلي وقت نداره...شايد چند روز...
اينجا بود كه همشون تو يه غم مبهم فرو رفتن...
يه پسر...با يه بچگي جنجال آميز؛ كسي كه كلي جنگيد و آخرش به جاي حلقه گل و مدال افتخار بهش چوبه دارو نشون ميدادن...
جيمين خوب يادش بود كه توي اولين روز زمستون با يونگي از اون تيمارستان بيرون رفت و يه زندگي تازه تشكيل داد
حالا حدود يه سال بعد؛ اواسط تابستون داشت يونگيو براي هميشه از دست ميداد.
وقتي وارد خونه مشترك خودشو يونگي شد، يونگي ماسك اكسيژن دستيشو گذاشت بود و يه بلوشور ميخوند
ВЫ ЧИТАЕТЕ
⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️
Фанфикшн•[تجربه یک زندگی با دوران کودکی جنجال برانگیز قطعا چیزی نیست که همه ازش لذت ببرن!🃏 هیچوقت اون انتظاری که از زندگی داریم رو شاهد نمیشیم چون زندگی در عین ساده به نظر رسیدنش پیچیدس، مثل منطقه هزاره میمونه که درگیرش شدی و برای خلاص شدن ازش باید اونقدر...
