Captain's story"part13"

565 112 4
                                    


يكي بود يكي نبود...

قبل از اينكه پرنسس فيونا به دنيا بياد و عاشق شرك شه يا حتي قبل از اينكه داستان رومئو و ژوليت جون بگيره، يه دزد دريايي بود كه رو ابرا سفر ميكرد.

تنها بود...هيچكيو نداشت.

بهش ميگفتن روباه سفيد شرق چون مريض بود و كمبوداي بدنش باعث ميشد موهاش هميشه نقره اي باشه.

هميشه دوست داشت دوستايي داشته باشه كه باهاش هم سفر باشن ولي همه اونو افسانه ميدونستن؛ چون درياي اون ابرايي بود كه انساناي عادي ميديدن...

تنها دوستي كه تو كشتيش داشت يه پيانو قهوه اي و يه خالكوبي رو كمرش بود كه تمام مسير سفرشو تا به امروز نشون ميداد...

دنياي ابرا سالم و پاك بود...، تو آسمونا تبعيض و دشمني و دعوا نبود...!

با اينحال يه روز تصميم گرفت فرمون كشتيو به سمت دريا بچرخونه و براي خودش دوست پيدا كنه...

وقتي كه دنياي درياها و زمينو ديد، تصميم گرفت به آدماي پاك و بي گناه كمك كنه....

اولين كسي كه باهاش مواجه شد، اسمش تهيونگ بود...پسر بچه بيچاره اي كه ميخواستن به جرم دزدي چندتا نون اعدامش كنن...؛تنها جرمش گرسنگيش بود!

كاپيتان نزاشت اونو اعدامش كنن و باهاشون درگير شد. جنگيد و پسركو نجات داد ولي چون دزد دريايي بود دست چپشو از دست داد...

بعد از اون اتفاق يه دست آهني براي خودش ساخت و روي نقشه اي كه رو كمرش داشت، بالاي دائگو نوشت تهيونگ.

اينبار ديگه تنها نبود، دو نفري به سفرشون ادامه دادن...

شنيده بود پسري هست كه دست به هرچي ميزنه طلا ميشه...،خيلي دوست داشت با اين پسر با قدرت جادوويش آشنا شه و اونو ببينه.

وقتي كه تونست اون پسرو پيدا كنه فهميد كه يه برده اس كه مجبوره تو قفس زندگي كنه و تا آخر عمرش زندوني بهمونه. بدتر از اين كه شكنجه هاي مختلفيو تحمل كنه...

كاپيتان خوش قلب طلقت نيورد و كسايي كه اونو به اسارت گرفته بودن كشت.

جونگ كوكو آزاد كرد و باهاش دست داد ولي دست آهنيش تبديل شد به طلا.

حالا ديگه نميتونست قسمتي كه آهني نبودم تكون بده...

به كوكي يه جفت دستكش چرمي داد و ازش خواست همسفرشون باشه...كوكيم قبول كرد پس كنار شهر بوسان روي كمر يونگي، اسم جونگ حك شد.

‏⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora