Father...you bastard"part 4"

682 130 12
                                    

_هيونگ...

يونگي اخم كرد و به جيمين كه چشاشو ميماليد نگاه كرد

_سرده...ميشه پتوتو بدي بهم؟!

+پتوم كثيفه!

_مشكلي نيست هيونگ!

يونگي آروم بلند شد و وارد محدوده جيمين شد. پتو رو روي شونه هاي جيمين انداخت ر سرجاي قبليش نشست. خيلي عجيب بود....براي جيمين!

_پس عاطفه هم داره...

دكتر در اتاقو باز كرد و يه نگاه به يونگي انداخت
_جيمين، پسرم بيا براي چكاپ.

يونگي با يه نگاه مرموز به دوتاشون نگاه كرد و به جيمين گوشزد كرد هر اتفاقي اينجل افتاده همينجا ميميونه و همينجا دفن ميشه

جيمين آروم پشت سر دكتر رفت و بعد از ورود به اتاق، روي صندلي نشست. رفتار طبيعيش باعث جلب توجه دكتر شده بود.

_خب پسرم...بگو ببينم؛ چطور شد اومدي اينجا؟! چطوري سر از اينجا در اوردي؟!

جيمين آه كشيد

+قايل باور نيست ولي...اون شب منتظر اتوبوس بودم...ميخواستم برم خونه كه بلاخره يه اتوبوس اومد....مبدا و مقصدش مشخص نيود! علامتيم از آسايشگاه نداشت كه توجهمو جلب كنه.
چون عجله داشتم و خسته بودم سوار شدم، هدفونامو گذاشتم و ديگه نفهميدم...وقتي متوجه شدم و مغزم فرمان داد اينجا بودم...

دكتر آه كشيد و تمام مواردو يادداشت كرد. اين پسر واقعا خوب نقش بازي ميكرد...شايدم راست ميگفت!

_خيليم غير قابل باور نيست...جيمين درباره آگوست دي! رفتارش چطوريه؟!

جيمين كه ميترسيد چيزي بگه سكوت كرد

_ازش نترس! بگو!

+خب...خيليم كاري بهم نداره. فقط اگه از خط رد شم جوش مياره...دستمو گاز گرفت ولي وقتي خودمو زدم به خواب پانسمانش كرد. يه چيزي زجرش ميده و باعث ميشه وحشيگري كنه...

دكتر سرشو تكون داد. با توجه به درك جيمين اون كاملا سالم بود واي بايد بازم تحت نظر ميگرفتش

_آم...پس باهات ساخته؟! فكر ميكني بتوني داروهاشو بهش بخوروني؟!

جيمين آه كشيد

+اون جتي باهام حرف نميزنه...!

دكتر سرشو تكون داد

_ميتوني بري پسرم. اگه حركتي از آگوست دي سر زد بهم بگو!

جيمين سرشو تكون داد و از اتاق بيرون رفت. وارزاتاق خودشو يونگي شد و ديد كه مثل فرشته ها خوابيده ولي از سرما خودشو جمع كرده.
از روي تخت خود يكي از پتوها رو برداشت و يونگيو كامل پوشوند.
يونگي بخاطر گرما چشاشو باز كرد و باعث شد جيمين از ترس بلرزه

‏⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ