You wanna stay mute?! No problem!! "Part17"

574 112 10
                                    


شب شده بود و سوز سرماي شبانه زمستوني؛ حتي تن كسايي كه تو خونه بودنو ميلرزوند.
يونگي دستاشو از جيبش بيرون اورد تا بتونه با كليدايي كه برداشته بود درو باز كنه ولي در باز شد و جيمين با چشاي ورم كرده و قرمز جلوش ظاهر شد.

+ج...جيمين حالت خوبه؟! چت شده؟!

جيمين با دستاي كوچيكش يونگيو كشيد داخل

_كجا بودي؟! مردم از نگراني!  گفتم يه جايي حالت بهم خورده و افتادي يا...

يونگي به چشاي جيمين خيره شد

_يا چي جيمينا؟!

جيمين آروم نفسشو بيرون داد و وارد آشپزخونه شد. يه جورايي سعي ميكرد يونگيو ناديده بگيره ولي نميدونست چرا...
يه نگراني ارزش ناراحت كردن يونگي يا ناديده گرفتنشو نداشت!

يونگي بارها و بارها سعي كرد باهاش حرف بزنه ولي جيمين فقط نگاش كرد يا طوري وانمود كرد كه اونو نميبينه...

+چي براي شام درست ميكني جيميني؟!

_....

+متاسفم...خيلي...نگران شدي؟! براي اينكه دير اومدم؟!

جيمين فقط آه كشيد و مشغول آماده كردن شام شد

+ميرم دوش آب گرم بگيرم. سردمه؛ اينطوري گرم تر ميشم

اينكه هيچ جوابي از جيمين نميگرفت و اينطوري ناديده گرفته ميشد واقعا عصبيش ميكرد.
اين جيمين همون جيمين بود؟!

همون جيميني كه اينقدر بهش ايمان داشت؟! حالا چش شده بود...؟!

بدون اينكه لباساشو دربياره زير درش ايستاد و به قطراتي كه روي لباسش سر ميخورد نگاه كرد.
آروم سرفه زد و مثل هميشه كف دستش پر از خون شد

هرچي كه بود؛ خيلي ضعيفش ميكرد. حالا حتي براي اينكه بتونه وايسه به مشكل ميخورد و سرگيجه ميگرفت.

_بيا شام!

با شنيدن صداي جيمين دوشو بست و لباساشو عوض كرد

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

با شنيدن صداي جيمين دوشو بست و لباساشو عوض كرد. بدون اينكه نگران سرما خوردنش باشه، از پله ها پايين رفت و پشت ميز نشست.

+امروز دانشگاه چطور بود...؟! خوب گوش داد؟؟

جيمين يه قاشق از سوپش خورد و بي توجه به يونگي مشغول برنجش شد

+هي...ميدونم دير كردم و نگرانم شدي! با هوسوك بودم! ولي...فكر نميكنم قهر كردن راه خوبي باشه!
سرم داد بزن،غر بزن...ولي اين راهش نيست!

و بازم چيزي از جيمين نشنيد.
عصبانيت داشت باعث ميشد رگ گردنش بزنه بالا. مشتشو رو ميز كوبيد و بلند شد

+اگه ميخواي همينطوري گنگ بموني بمون! مشكلي ندارم!

جيمين رفتن يونگيو تماشا كرد. اول نخواست ولي دنبالش رفت.

_كجا؟!

يونگي كه مشغول جمع كردن چمدونش بود بدون اينكه به جيمين نگاه كنه لباساشو تو چمدونش چپوند

_يونگيا؟! كجا ميخواي بري؟!

يونگي به زور در چمدونشو بست و بلند شد ولي جيمين جلوشو گرفت

_يونگي خواهش ميكنم

+بچه نيستم!

با اين حرفش جيمينو هل داد

_يونگي! يونگيا!

براي بار دوم جلوي يونگي ايستاد و نزاشت بره ولي يونگي دوباره حلش داد ر به سمت پله ها رفت

_يونگي...تروخدا...خواهش ميكنم! جون من وايسا!

يونگي كه حالش اصلا خوب نبود. درحالي كه به زور نفس ميكشيد و تو صورتش خشم شناور بود تو چشاي جيمين زل زد

+چرا اينقدر بهم اهميت ميدي...؟! هان!!

جيمين چيزي نگفت و باعث شد يونگي صداشو ببره بالا

+لعنتي چرا!!

جيمين با صداي لرزون تو صورت يونگي داد زد

_چون دوست دارم!

يونگي بهت زده به چشاي جيمين نگاه كرد. نميدونست چي بگه و يه جورايي احساس شرمندگي داشت. اون حس حسي بود كه نسبت به حيمين داشت...
حسي كه باعث ميشد جلوشو بگيره تا برعكس بقيه حيمينو اذيت نكنه...
يه حس دوست داشتني كه يونگيو اميدوار ميكرد...

+منم...جيمينا...ببخشيد...سرت داد زدم و حلت دادم...فقط...خيلي عصبي بودم....

جيمين محكم يونگيو بغل كرد و نزاشت به حرفاي بريده بريدش ادامه بده.
يونگي در عين حال كه خيلي بيحال بود ولي سر جيمينو بوسيد و بغلش كرد

_ميرم غذا رو گرم كنم! باهم بخوريم! توهم بيا باشه؟!

يونگي سرشو تكون داد و همونجا اييتاد. يواش نفس ميكشيد و سعي ميكرد نفس تنگيشو كنترل كنه ولي براي يه لحظه چشاش سياهي رفت و بعد بيهوش شد.
داشت از پله ها ميوفتاد پايين...

چيزي حس نميكرد. نميدونست الان جيمين چه حالي داره...

‏⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora