+درباره خودت بگو...چرا اومدي اينجا؟!
جيمين آه كشيد و روي تختش نشست
_داستانش هم مسخرس...هم غير قابل باوره!
يونگي يه پك محكم به سيگارش زد
+مهم نيست! از دستان زندگي من كه مسخره تر نيست...!
جيمين سرشو تكون داد و شروع كرد
_من گواهينامه ندارم...يه جورايي ميترسم سوار ماشين شم...چون خيليارو اينطوري از دست دادم...تو ايستگاه اتوبوس منتظر بودم هوام تاريك شده بود...ميخواستم هرچه زودتر برسم خونه. اتوبوسي كه ايستاد تا سوارم كنه قرار بود يه مشت روانيو جابه جا كنه ولي انگاري روانيا از دستش در رفته بودن...
مطمئنن نميتونسته ماشينو خالي ببره يا بتونه فرار كنه چون ميگرفتنش و بلا سرش ميوردن پس يه مشت مسافرو سروار كرد...منم جزشون بودم...
يونگي با ناراحتي دود سيگارو از دماغش بيرون داد و لب پنجره نشست
+بعد از چندتا چكاپ ميفهمنن سالمي و ميفرستنت بري! اونوقت منم كه تنهايي تو اين اتاق موندگار ميشم...
اين حرف باعث شد قلب جيمين به درد بياد و به پسركي كه به ماه خيرس چشم بدوزه.
يونگي نفسشو بيرون داد و بعد از تموم كردن سيگارش از پنجره پرتش كرد بيرون و به سمت تختش رفت و دراز كشيد.
جيمين به يونگي نگاه كرد
_شب بخير هيونگ. خوب بخوابي!
همونطور كه انتظار داشت جوابي از يونگي نگرفت. يونگي ناراحت بود؛ دلش گرفته بود. ترس از پدرش رفته بود و ترس تنهايي جاشو پر كرده بود...
برعكس بقيه، جيمين تو روش نمي ايستاد تا حرفشو به كرسي بنشونه. فقط قصد كمك داشت....يه جورايي ترحم كه يونگي ازش فرار بود.
دوتا دست كوچيك حس كرد كه پتوشو بالا ميكشه تا سردش نشه. جيمين واقعا عين هو سوك بود!
با تنها فرقي كه يونگي هوسوكو اذيت نميكرد ولي جيمينو اذيت ميكرد. جيمين هنوز با شرايطش كنار نيومده بود و بعضي وقتا با بعضي كارا يا حرفا عذابش ميداد و تو اين مورد اذيت نكردن و انتقام نگرفتن براش مثل جنگ هرمونا بود...
شايد وقتش بود يكم با جيمين نرم تر رفتار ميكرد ولي بازم مطمئن نبود جيمين آمادگي و ظرفيتشو داشته باشه...
VOUS LISEZ
⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️
Fanfiction•[تجربه یک زندگی با دوران کودکی جنجال برانگیز قطعا چیزی نیست که همه ازش لذت ببرن!🃏 هیچوقت اون انتظاری که از زندگی داریم رو شاهد نمیشیم چون زندگی در عین ساده به نظر رسیدنش پیچیدس، مثل منطقه هزاره میمونه که درگیرش شدی و برای خلاص شدن ازش باید اونقدر...
