جيمين در آپارتمانشو بست و به سمت سوپرماركت راه افتاد.
قول داده بود از اون دوكبوكي هاي معروفش براي يونگي درست كنه ولي اولش بايد مواد لازمشو ميخريد.
تو فكر بود...به يونگي فكر ميكرد...
راهيو كه هميشه توي نيم ساعت طي ميكرد، توي چشم به هم زدن تموم شد...
سعي كرد افكار منفيشو كنار بزاره و به خريدش فكر كنه. نميخواست بيشتر از اين يونگيو منتظر بزاره؛ بنابراين سريع به سمت خونه حركت كرد.
درو كه باز كرد با تاريكي محض روبه رو شد. از بابت يونگي نگران بود! ميترسيد حالش بد شده باشه يا باز حملات ترس بهش دست داده باشه...
اما اون هميشه نيمه پر ليوانو ميديد
_يونگيا؟! عزيزم خوابيدي؟!
+بيدارم...
وسايلي كه خريده بودو روي اپن گذاشت و به سمت صدا رفت
_يونگيا...!
يونگي روي صندلي چوبي توي اتاق انتهاي راهرو پشت به جيمين نشسته بود.
دستشو روي چيزي ميكشيد كه جيمين نميديدش
+چه خوب شد اومدي...نميخواستم بي خداحافظي برم!
جيمين آروم خنديد و با قدماي كوتاه به سمت يونگي حركت كرد
_ببينم كجا ميخواي بري هيونگ شيطون؟!
+خداحافظ جيميني!
و اين آخرين كلمه اي بود كه يونگي ازش استفاده كرد. يه هفت تير خوش دستو گذاشت روي شقيشو...
بنگ!
_نه نه نه هيونـــــــگ!
جيمين درحالي كه داد ميزد چشاشو باز كرد و نشست. وقتي ديد تو تيمارستانه، يه جورايي خيالش راحت شد.
_هي...
قبل از اينكه بخواد حرفشو كامل كنه، متوجه شد يونگي لبه تخت نشسته.
به دستش نگاه كرد، اول فكر كرد يونگي دستشو گرفته ولي متوجه شد انگشت كوچيكه يونگيو با دستاي كوچيك و تپلش نگه داشته
+كابوس ديدي؟!
جيمين مثل بچه ها سرشو تكون داد
+چه خوابي؟!
_نميتونم به زبون بيارم...
يونگي كه تا حالا پشت به جيمين بود آروم به سمتش برگشت و نگاش كرد
+اينقدر بد بود...؟!
جيمين آه كشيد و سرشو تكون داد
_هيونگ ببخ...
+هي...! فراموشش كن! گذشته ها گذشته!
جيمين سرشو تكون داد و بلند شدنو دور شدن يونگيو تماشا كرد.
_ميشه حرف بزنيم هيونگ؟!
+درباره چي؟!
_خودمون...!
يونگي به پنجره نگاه كرد
+چرا اينقدر كنجكاوي درباره من بدوني؟!
جيمين چيزي نگفت و به تماشاي يونگي ادامه داد
+تو كه خيلي چيزا درباره من ميدوني پس چه نيازي هست من برات بازگو كنم؟!
جيمين شوكه شد ولي به روش نيورد. از كجا فهميده بود؟!
_اينطور نيست هيونگ!
يونگي به جيمين نگاه كرد
+من از دروغ بدم مياد...اون روزي كه بهت گفتم ايدز دارم هيچي نگفتي. حالت صورتت حتي متاسف نشد چون از قبل ميدونستي...!نميدونم دكترمون يا هوسوك بهت گفته؛ ولي چيزي كه ميدونيو چرا دوست داري باز بشنوي...؟!
جيمين دستشو زير چونش گذاشت و به يونگي نگاه كرد
_هميشه ناگفته هاييم هست هيونگ!
يونگي آه كشيد و سرشو تكون داد
+مامانم...مامانم بخاطر من مرد...يادمه بابام خيلي دوسم داشت واسه همين كارايي ميكرد و وسواسيايي به خرج ميداد كه برام اذيت بود...يه بار به مامانم گفتم...دعواشون شد...يادمه نه سالم بود!
وقتي مامانم بخاطر تو گوشي بابام افتاد رو زمين، بچش سقط شد...بخاطر سقط جنيني كه داشت از خونريزي مرد...بعد از اون بابام مدام كتكم ميزد...اوايل پر رويي ميكردم و جلوش مي ايستادم ولي آخرش كم اوردم...كتك خوردم...تحقير شدم...بعدشم...فكر ميكنم بدوني چه بلايي سرم اومد...!
جيمين سرشو تكون داد
_آرزوت چيه؟!
+سياه و پوچ...!
_آرزويي نداري؟!
+فقط ترساي زيادي دارم.
جيمين آه كشيد
_تو خيلي خوبي هيونگ...خيلي مهربوني...حالا كه روي خوشتو ديدم...ميفهمم يه فرشته اي كه بالات در اثر سياه شدن، شكستن.
يونگي به زمين نگاه كرد ولي خيلي زود شروع كرد به سرفه زدن
_هيونگ...!هيونگي؟! هيونگ...!
يونگي درحالي كه سينشو ميماليد و اشكشو كنار ميزد نگاش كرد
+خوبم...خوبم...
جيمين كنار يونگي نشست و دستشو گرفت
_تو خيلي مهربوني...!
+ولي من هنوزم هيولايي به نام آگوست دي ام...
YOU ARE READING
⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️
Fanfiction•[تجربه یک زندگی با دوران کودکی جنجال برانگیز قطعا چیزی نیست که همه ازش لذت ببرن!🃏 هیچوقت اون انتظاری که از زندگی داریم رو شاهد نمیشیم چون زندگی در عین ساده به نظر رسیدنش پیچیدس، مثل منطقه هزاره میمونه که درگیرش شدی و برای خلاص شدن ازش باید اونقدر...
