Hyung...sorry! "Part 23"

588 98 4
                                        

به سختي پاهاشو بسته بود و حالا تو تراس ايستاده بود...
مثل هميشه بعد از مدت كوتاهي دردشو فراموش كرده بود و با بي خيالي نصف پاكت سيگارشو خالي كرده بود.
انگاري ديگه پوستش گيرنده درد نداشت...!

_يونگي هيونگ!

صداي بيحال و خسته جيمين توجهشو جلب كرد...حدس ميزد كه گشنه باشه!
لنگون لنگون وارد آشپزخونه شد و سيني غذارو برداشت

_هيونگ؟!

+الان ميام!

به سمت پاه ها رفت و سعي كرد سوزشي كه حالا كفش پاشو عذاب ميدادو ناديده بگيره...اينبار سوزشش با هرقدم بيشتر ميشد و باعث ميشد جگرش آتيش بگيره...

+چطوري خوش خواب؟!

جيمين كه حالا به نظر بهتر ميومد خنديد و نشست

_خوب حدس زدي گشنمه...چرا ميلنگي هيونگ؟! چرا...چرا پاتو بستي؟!

يونگي لبه تخت جيمين نشست و سيني رو روپاش گذاشت

اوووه! هذه الصورة لا تتبع إرشادات المحتوى الخاصة بنا. لمتابعة النشر، يرجى إزالتها أو تحميل صورة أخرى.

يونگي لبه تخت جيمين نشست و سيني رو روپاش گذاشت

+شيشه شكست رفت تو پام...نگران نباش چيمي...الان خوبم...

جيمين نگاه مشكوكي به يونگي انداخت و تا متوجه نگاه يونگي شد، نگاهشو گرفت تا يه وقت ناراحتش نكنه...

+هي...اگه بهم اعتماد نداري ميتوني بري تيكه هاي شيشه رو ببيني!

_بهت اعتماد دارم هيونگ.

+دارم ميبينم...!

جيمين دربرار عصبانيت يونگي سرخم كرد و بي سروصدا مشغول خوردن هرقاشقي شد كه يونگي بهش ميداد

_سيگار كشيدي...؟!

يونگي نگاهشو از پياله روبه روش گرفت و به جيمين دوخت

+نه!

_يونگيا! چرا دروغ ميگي؟!

يونگي چيزي نگفت و قاشق بعديو جلوي جيمين گرفت

_تا راستشو نگي نميخورم...! چندتا كشيدي؟!

‏⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️حيث تعيش القصص. اكتشف الآن