به سختي پاهاشو بسته بود و حالا تو تراس ايستاده بود...
مثل هميشه بعد از مدت كوتاهي دردشو فراموش كرده بود و با بي خيالي نصف پاكت سيگارشو خالي كرده بود.
انگاري ديگه پوستش گيرنده درد نداشت...!
_يونگي هيونگ!
صداي بيحال و خسته جيمين توجهشو جلب كرد...حدس ميزد كه گشنه باشه!
لنگون لنگون وارد آشپزخونه شد و سيني غذارو برداشت
_هيونگ؟!
+الان ميام!
به سمت پاه ها رفت و سعي كرد سوزشي كه حالا كفش پاشو عذاب ميدادو ناديده بگيره...اينبار سوزشش با هرقدم بيشتر ميشد و باعث ميشد جگرش آتيش بگيره...
+چطوري خوش خواب؟!
جيمين كه حالا به نظر بهتر ميومد خنديد و نشست
_خوب حدس زدي گشنمه...چرا ميلنگي هيونگ؟! چرا...چرا پاتو بستي؟!
К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.
يونگي لبه تخت جيمين نشست و سيني رو روپاش گذاشت
+شيشه شكست رفت تو پام...نگران نباش چيمي...الان خوبم...
جيمين نگاه مشكوكي به يونگي انداخت و تا متوجه نگاه يونگي شد، نگاهشو گرفت تا يه وقت ناراحتش نكنه...
+هي...اگه بهم اعتماد نداري ميتوني بري تيكه هاي شيشه رو ببيني!
_بهت اعتماد دارم هيونگ.
+دارم ميبينم...!
جيمين دربرار عصبانيت يونگي سرخم كرد و بي سروصدا مشغول خوردن هرقاشقي شد كه يونگي بهش ميداد
_سيگار كشيدي...؟!
يونگي نگاهشو از پياله روبه روش گرفت و به جيمين دوخت
+نه!
_يونگيا! چرا دروغ ميگي؟!
يونگي چيزي نگفت و قاشق بعديو جلوي جيمين گرفت
_تا راستشو نگي نميخورم...! چندتا كشيدي؟!
ВЫ ЧИТАЕТЕ
⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️
Фанфикшн•[تجربه یک زندگی با دوران کودکی جنجال برانگیز قطعا چیزی نیست که همه ازش لذت ببرن!🃏 هیچوقت اون انتظاری که از زندگی داریم رو شاهد نمیشیم چون زندگی در عین ساده به نظر رسیدنش پیچیدس، مثل منطقه هزاره میمونه که درگیرش شدی و برای خلاص شدن ازش باید اونقدر...
