Memorise fly of my mind..."part 20"

588 102 7
                                        


اون شب براي يونگي مثل يكي از شبايي بود كه تو تيمارستان بستري بود...حتي يه ثانيه نميتونست چشاشو روهم بزاره.
ولي
يه چيزو به قطع و يقين ميتونست بگه

"اونا همش قبل از ورود جيمين به اون تيمارستان بود..."

چشاشو فقط براي اين بسته بود كه جيمين چشاي قرمز و خسته يه هيولارو نبينه...
هيولايي كه ميترسيد...هيولايي كه خسته بود...

اون پسر بچه به اسم جيمين هنوز براي مواجه شدن با يه هيولا خيلي كوچيك بود و يونگي از اين ميترسيد كه اون پسر بچه رو بترسونه...
اگه اون پسر بچه ميترسيد، تا آخر عمرش با ترس و نفرت به هيولاها نگاه ميكردو هيچوقت با خودش نميگفت چرا اونا ترسناكن و چطوري به اين موجودات زشت و پليد تبديل شدن...ولي اگه جز ترس از اين موجودات خوبي و دوستي ميديد، هميشه با خودش ميگفت چرا اون موجودات محكم به ترد شدنن؟! چرا كاري نكنم كه در عين ترسناكي مورد قبول مردم باشن...؟!
و اين
موفقيت بود...موفقيت يه هيولا و بيرون اومدنش از انزوا.

براي يه لحظه، يونگي چرخيد و به صورت پسر بچه خيره شد ولي خيلي سريع نگاهشو گرفت چون دوست نداشت پوست نرم و ملايم اون پسر بچه زير نگاهش ذوب شه...
هيچ و پوچ و سياهي دوباره توي ذهن مهربونش لونه كرده بود...
بچه ها...
وقتي آسيب ميبينن سعي ميكنن با اخم كردن و زبون درازي به بزرگترشون بفهمونن ازشون ناراحتن ولي...
يونگي؛پسر بچه كوچولو از خودش هيولايي ساخت تا كسي جز دوستاش نتونن نزديكش شن و ديگه كسي جرعت اذيت كردنشو نداشته باشه...
از بين كل مردم كره زمين يه نفر موفق شد پيله دور يونگيو بشكافه و بهش بگه: "هميشه كار نميكنه هيونگ"
آره...
هميشه كار نميكنه...! يونگي؛ يه وقتايي بايد سرتو از پيله بيرون بياري تا ديده بشي...
ديده شدن...
خندش گرفته بود كه داشت با خودش حرف ميزد و يه جورايي خوشحال بود از اينكه ميتونست خودشو دلداري بده..

دردي تو گلو و قفسه سينش حس ميكرد و مطمئن نبود؛ بيماريشه يا بغضش...

با اينكه فكر ميكرد مرور خاطراتش براي امروز تموم شده اما با يادآوري بدترين خاطره و دردناكترينشون فهميد اين شروع بازيه...

*فلش بك*

فردا روز تولد يونگي بود و باباش بهش قول داده بود بخاطر تولد اونم كه شده مست نميكنه و سعي ميكنه با آدامس جوويدن اونروزو سر كنه...
خوشحال بود! چند روزي بود كتك نخورده بود و خوشحال بود امشبو ميتونست حسابي با باباش صحبت كنه و وقت بگذرونه.

+بابايي! اومدي؟!

يونگي آروم از اتاقش بيرون رفت و با باباش كه مثل هميشه مست بود مواجه شد...
آب دهنشو قورت داد چون مطمئن بود دوباره قراره كتك بخوره...
آروم عقب عقب رفت و وارد اتاقش شد ولي پدرش كمربندشو بيرون نيورد...يعني نميخواست كتكش بزنه...؟!

‏⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️Место, где живут истории. Откройте их для себя