جيمين كه خيلي قبل از يونگي و هوسوك غذاشو خورده بود؛ مداركشو برداشت و به سمت ميز ناهار خوري رفت
_پسرا من ديگه ميرم. اميدوارم امروز كارمو اوكي كنن. يكم پيش كه زنگ زدم گفت براي هماهنگي بيا بعدش تكليفتو روشن ميكنيم. فقط خدا كنه يكشنبه نباشه! هوسوك مراقب يونگي باش. يونگي لطفا به خودت فشار نيار باشه؟!
يونگي سرشو بوسيد و بهش چشمك زد
_ميبينمت
+مراقب خودت باش
جيمين سري تكون داد و به هوسوك نگاه كرد
_ديگه سفارش نكنم. قرصاشو كه ميدوني كجان اگه تبشم خيلي بالا رفت اين شماره دكترشه
هوسوك غذاشو قورت ااد و تند تند سرشو تكون داد
*باشه! باشه باشه حواسم به يونگي جون هست! نگران نباش چشم ازش برنميدارم
جيمين نفسشو آسوده بيرون داد و سرشو تكون داد
_پس خيالم راحته. يادت نره ساعت 8 بايد بهش آنتيبوتيك بدي، تب داشتم آسپرين بچه. ديگه سفارش نميكنما!
*چشم مامان جيمين! برو ديرت نشه
_باي يوني! باي هوبي!
*باي باي
+مراقب خودت باش جيمينا
*هستم
يونگي سري تكون داد و قاشقشو زمين گذاشت
+تو حوصلت سر نرفته؟!
هوسوك از جوييدن غذاش دست كشيد و به يونگي نگاه كرد
_يه درصد اگه نباشم! ولي بزار غذامو بخورم...خيلي خوشمزس منو ياد غذاهاي جين ميندازه!
يونگي بلند شد و بشقاباي خودشو جمع كرد
+اسم جين اومد، خبري ازش داري؟! اون روز يكم آشفته بود، جديدا هم خبري ندارم.
_تو خودت آشفته تري! قيافتو نديدي...! جينم كه آره...ازش خبر دارم.
يونگي هوف كشيد
+درباره من نپرس تازه حالم بهتر شده...! بعدا دربارش حرف ميزنيم حالا؛ از جين بگو ببينم.
هوسوك بلند شد و با كمك يونگي مشغول شستن ظرفا شدن
_نميدونم ديوونه شده يا بخاطر فشاري كه روشه اينطوري شده. ديدي كه، دپرسه...ميگفت...
ВЫ ЧИТАЕТЕ
⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️
Фанфикшн•[تجربه یک زندگی با دوران کودکی جنجال برانگیز قطعا چیزی نیست که همه ازش لذت ببرن!🃏 هیچوقت اون انتظاری که از زندگی داریم رو شاهد نمیشیم چون زندگی در عین ساده به نظر رسیدنش پیچیدس، مثل منطقه هزاره میمونه که درگیرش شدی و برای خلاص شدن ازش باید اونقدر...
