جيمين آروم براي ناهاراز اتاق رفت بيرون و با تنها گذاشتنش، يونگي از زبر تختش يه تيكه آيينه كه خيلي وقت پيش قايمش كرده بود در اورد.
عصبي بود...
كلافه و ناراحت بود...
فقط با آزار خودش ميتونست آروم شه.
يه نگاه به خودش تو آيينه انداخت. يه موجود بدبخت و كثيف! يه موجود كه چند وقت ديگه با مرگش همه راحت ميشدن. شايد چند دقيقه يا ثانيه بعد!
روي بدنش دنبال جايي گشت كه هنوز سالم باشه و بعد از پيدا كردن اون نقطه، مشغول خط كشيدن و لذت بردن از درد كمش شد.جيمين درحالي كه آروم غذاشو ميخورد و سرشو ميماليد به يونگي و كاري كه باهاش كرد فكر ميكرد. دليل رفتارشو نميفهميد...چرا همه رو از خودش دور ميكرد؟!
چرا مثل هيولا شده بود؟؟
البته تقصيرجيمينم بود...؛ خيلي به پرو بالش پيچيده بود و تحقيرش كرده بود!به خودش فكر كرد.
چه آرزوهايي داشت كه الان روبه تباهي ميرفت. يعني كسي پيدا ميشد نجاتش بده و بهشون بفهمونه سالمه؟؟
بارها سعي كرده بود توي اين روزا بهشون بفهمونه ولي...
شايد براي تشخيص دادن وضعيتش به زمان نياز داشتن.
وقتي موفق شد بشقاب روبه روشو خالي كنه، بلند شد و به سمت اتاقش راه افتاد. وارد اتاق كه شد اون خطو ديد كه حالا با خون پر رنگ شده بود.
به يونگي نگاه كرد
شلوار سفيدش خوني شده بود و خون از پاش ميچكيد ولي انگازي اصلا براش مهم نبود_يونگي!
جيمين آروم جلو رفت ولي يونگي دست خونيشو جلوي جيمين گرفت و خيلي ريلكس نگاش كرد
+از اين خط جلوتر نيا...نميخوام مريضي منو توهم بگيري و نزديك شدن مرگتو ببيني...به اين خونا دست نزن!
معلوم بود كه يونگي ازش متنفره.
فقط همونجا ايستاد و يونگيو تماشا كرد. رو تختش نشسته بود و يه تيكه آيينه رو هي ميكرد تو دستش و در ميورد. انگاري ديگه دردس حس نميكرد!
شايد بهترين راه اين بود كه شيشه رو از دستش بقاپه ولي مطمئنن با همون شيشه تيكه تيكش ميكرد.
شايد بايد به مسئول بخش ميگفت!
بي سروصدا بيرون رفت و گزارش حال يونگيو به مسئول بخش دادو برگشت سر جاي قبليش.
اميدوار بود يونگيو دوباره نبرن تو اون اتاق كوفتي چون مطمئنن اينقدر جيغ ميزد كه حنجرشو از دست ميداد...از نظر جيمين، يونگي صداي قشنگي داشت.چندتا از پرستارا و نگهبانا خيلي غير منتظره وارد اتاق شدن و فرصت قايم كردن شيشه رو از يونگي گرفتن.
YOU ARE READING
⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️
Fanfiction•[تجربه یک زندگی با دوران کودکی جنجال برانگیز قطعا چیزی نیست که همه ازش لذت ببرن!🃏 هیچوقت اون انتظاری که از زندگی داریم رو شاهد نمیشیم چون زندگی در عین ساده به نظر رسیدنش پیچیدس، مثل منطقه هزاره میمونه که درگیرش شدی و برای خلاص شدن ازش باید اونقدر...