روز چهلم مرگ مادر جيمين بود و حالا هردوشون توي قطار برگشت به سئول منتظر نشسته بودن.
_يه ربع ديگه ميرسيم هيونگ...!
يونگي سرشو تكون داد و لبتابشو بست. اينكه ميديد جيمين دوباره به حالت اولش برگشته و با اين موضوع كنار اومده واقعا از ته دل خوشحالش ميكرد.
از طرف ديگه جيمين خيلي خوشحال بود كه يونگي ديگه سرفه نميزنه و تنگي نفس نداره...سلامت يونگي براي جيمين بزرگترين نعمت بود همونطور كه لبخند جيمين تمام خوشحالي يونگي بود..._من برم قهوه بيارم...الان ميام هيونگ
يونگي هومي كرد و بعد از رفتن جيمين مشغول تماشاي منظره بيرون شد.
_بيا هيونگ...!
يونگي به سمت جيمين برگشت و قهوهشو از جيمين گرفت
+داشتم فكر ميكردم...اگه يهويي مثل قطار بوسان همه زامبي شن چيكار كنيم! خيلي ترسناك بود جيمينا! فكر كنم بايد اسمشو بايد بزاريم قطار برگشت از بوسان...! من نميخوام بميرم!
جيمين آروم خنديد و قرصايي كه گرفته بودو از خشاب در اورد
+چرا قرص ميخوري؟!
_گلوم درده هيونگ
يونگي با اخم قهوه جيمينو از جلوش برداشت
_يا!!! ميخواي قهوه بخوري؟! اين كه گلوتو بدتر ميكنه..! تبم كه داري...قرص چيه؟!
جيمين خشاب قرصو به يونگي نشون داد
+بيا كن آب معدني دارم...ازش نخوردم...بخور اگه حس كردي تبت بالا رفت بهم بگو
جيمين سرشو تكون و سعي كرد صورتشو طوري يگيره كه قبلا بود.
از وقتي سوار قطار شده بودن گلو درد داشت ديوونش ميكرد ولي اهميتي نميداد._فكر كنم رسيديم هيونگ..
+هوف...بلاخره! نميدوني چقدر خستم...! دلم ميخواد يه روز كاملو بخوابم.
جيمين خنديد و بعد از چندتا سرفه وسايلشو برداشت
+بده به من حالت خوب نيست!...
_ميارم
+بده!
هيچوقت نبود كه جيمين دربرابر اباهت يونگي سرخم نكنه و تسليم نشه. درحالي كه وسايلشو به يونگي ميداد، خودشو به يونگي چسبوند چون دوست داشت يونگي دستشو دور شونش بندازه
YOU ARE READING
⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️
Fanfiction•[تجربه یک زندگی با دوران کودکی جنجال برانگیز قطعا چیزی نیست که همه ازش لذت ببرن!🃏 هیچوقت اون انتظاری که از زندگی داریم رو شاهد نمیشیم چون زندگی در عین ساده به نظر رسیدنش پیچیدس، مثل منطقه هزاره میمونه که درگیرش شدی و برای خلاص شدن ازش باید اونقدر...