از شنيدن حرفاي سوهو حسابي ناراحت شده بود...يه حس مسئوليت نسبت به يونگي داشت و ميدونست اگه از اينجا بره يونگي مثل قبل ميشه...بايد ميموند...ولي اگه جواب تستا دير ميومد و يونگي به بيمارستان ارجاع داده ميشد چي...؟! بايد كنارش ميبود!
شايد بايد به دكترشون همه چيو ميگفت تا اون يه راهي نشونش بده...
نفهميد كي سر از اتاق هوبي در اورد.
يه اتاق پر از رنگاي مختلف و نقاشياي رنگي كه با چيزاي مختلف كشيده شده بودن.
هيچكدومشون جز تك و توكيشون روي كاغذ نبودن. همشون روي ديوار بودن...
+سلام چيمي! تو كجا! اينجا كجا!
_سلام هوبي...
جيمين خيلي آروم رو لبه تخت هوبي نشست و به نقاشياش نگاه كرد
+قشنگن؟!
_خيلي هيونگ!
هوبي كنار جيمين نشست و نگاش كرد
+چيزي شده؟!
جيمين خيلي آروم آه كشيد
_يونگي...
+اذيتت كرده...؟!
جيمين سرشو به نشونه منفي تكون داد
_مريض شده...
هوبي آه كشيد و سعي كرد دنبال موضوعي بگرده كه بتونه بحثو عوض كنه
+ميشه يه سوال ازت بپرسم؟! اگه ناراحت نميشي...!
_بپرس هيونگ؟
+چرا اينقدر بهش اهميت ميدي؟! اون يه هيولاي خفته اس! اگه بيدار شه بهت آسيب ميزنه
جيمين آروم آه كشيد
_من ازش نميترسم هوبي هيونگ
+دوستش داري...؟!
جيمين آروم آه كشيد و سرشو پايين انداخت
_نميدونم...
————
برعكس هميشه ، جيمين يونگيو تو حياط دو از همه درحالي كه زير درخت نشسته بود و به روبه خيره بود پيدا كرد.
مشخص نبود كه تو عمق افكارش دنبال چي ميگرده...!
كنارش نشست و باعث شد يونگي يه نگاه گذرا بهش بندازه و باز نگاهشو به روبه روش بدوزه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️
Fanfic•[تجربه یک زندگی با دوران کودکی جنجال برانگیز قطعا چیزی نیست که همه ازش لذت ببرن!🃏 هیچوقت اون انتظاری که از زندگی داریم رو شاهد نمیشیم چون زندگی در عین ساده به نظر رسیدنش پیچیدس، مثل منطقه هزاره میمونه که درگیرش شدی و برای خلاص شدن ازش باید اونقدر...
