My story [jin]"part 27"

547 101 15
                                    

سوكجين خيلي آروم ويلچر كوكيو هل داد تا از اتاق رد شه و بتونه وارد آشپزخونه شه

_فكر كنم بايد يه ويلچر ديگه برات بخرم كوكيا...اين اذيتت ميكنه و روزايي كه من نيستم دردسر ساز ميشه.

كوكي خرگوشي خنديد

_يااا هيونگ؟! مگه تنهام ميزاري؟!

جين آروم خنديد و گونه كلوچه كوچيكشو محكم بوسيد

+ميرم دوش بگيرم. قبل از اينكه بخوام برم چيزي نميخواي برات درست كنم؟!

كوكي نوچ كرد و به سمت تلويزيون رفت تا خودشو مشغول تماشاي برنامه هاي حوصله سربر و خسته كننده كه كم پيش ميومد جذاب پر بيننده باشن، كنه.

جين براي چند دقيقه نگاش كرد و بعد به سمت حموم حركت كرد.

دلش براي پسرك ميسوخت...پسر كوچولويي كه توي بدترين شرايط بزرگ شده بود و حالا هم بخاطر اشتباه جين، يه اشتباه بزرگ و جيران ناپذير توي اين دردسر افتاده بود...
به لطف جين...

اگه اون شب چشاشو باز ميكرد و با كوكي تصادف نميكرد، هيچكدوم از اين اتفاقا نميوفتاد... لاقل الان كوكي با خيال راحت داشت درسشو ميخوند. ديگه لازم نبود خونه بمونه و درساشو جين يادش بده و هيچوقتم فلج نميشد...!

زياد سر در نميورد؛ يكي مثل جين بايد خيلي خوشبخت ميبود و بچه اي مثل كوكي بايد به سختي زندگي ميكرد.
كوكي خيلي بدشانس بود...! از بقيه خبر نداشت؛ ولي جونگ كوكو از سال هاي دور ميشناخت.
وقتي كه يه گروه بودن؛ وقتي كه نامجونو و تهيونگ و هوسوك و يونگي هنوز كنارشون بودن، كوكي براي درودلش به جين پناه ميورد...

زندگي جونگ كوك خلاصه ميشد تو يه برادر كه مبتلا به بيماري پروانه ايه و نامادري كه منتظر ديدن به اشتباهه تا اونو به باد كتك ببنده و تنبيهش كنه. حتي اگه هيچ بهانه اي هم وجود نداشته باشه...

پدر جين هيچوقت مجبورش نكرد كاري كه دوست نداره رو انجام بده، توي بهترين مدرسه ها ثبت نامش كرد و وقتي از پدرش خواست شغل تابستونه داشته باشه، با يه سيلي محكم ازش شنيد كه "تا بزرگ نشدي نيازي به كار كردنت نيست! مگه من مردم؟!"

ولي جونگ كوك چي؟!

از 5 سالگي مجبور بود كار كنه و هيچكسو نداشت تا بزنه تو گوشش و بگه مگه من مردم؟! برعكس...، اگه ميگفت ديگه نميتونم كار كنم كتك ميخورد و بهش ميگفتن مفت خور آشغال.

پسرك كبريت فروش...

+واقعا درك نميكنم...

‏⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ