لیام
استرس شدیدی از دیدن خانواده ی زین داشتم!
کسایی بودن که تقریبا بقیه ی عمرم میشناسنم و من باید جوری رفتار کنم که تو برخورد اول خوب به نظر بیاممن معتقدم برخورد اول همیشه تو یاد آدم میمونه و من میترسم تصویر بدی از من یادشون بمونه!
زین ماشینو پارک کرد و پیاده شد
منم پیاده شدم و پشت سر زین وارد آپارتمان خیلی شیکی شدیم
نگهبان زین رو میشناخت بلند شد و سلام کرد و زین هم با لبخند جوابشو داد
کنارش تو آسانسور قرار گرفتم و زین دکمه ی طبقه 8 رو زد
با انگشتام بازی میکرد سعی میکردم استرسمو به اونا منتقل کنم
دستشو زد به شونم و از تو آینه نگاهم نکرد
"استرس نداشته باش و خودت باش اونا ازت خوششون میاد!"
لبخند زدم و سرمو تکون دادم
دستاشو بغلش کرد و نگاهشو ازم گرفتآسانسور نگه داشت و پشت سرش پیاده شدم زنگ درو زد و منتظر شد
بعداز چند ثانیه در باز شد"از کی تا حالا زنگ میزنی زین؟ بیا تو!"
زین داخل شد و خودشو کنار کشید و سمت من برگشت
"بابا اینشون لیامه...لیام این بابا لئوی منه"
لبخند زد و دستشو اورد جلو و باهام دست داد
"لئو صدام کن لیام"
"خوشبختم"
بهش لبخند زدم و اون سرشو تکون داد
"منم همینطور بیا تو"
من پشت سر زین و لئو وارد خونه شدم، خونه ی نسبتا بزرگ و شیکی بود با دکوراسیون سفید و طوسی
مرد دیگه ای توی خونه بود که حدس میزنم پدر دیگه اش باشه و یه دختر که نمیدونم کیه شاید خواهرشه
"سلام بابا"
"سلام پسرم"
زین سمت من چرخید و دستشو پشتم گذاشت
"ایشون لیام هستن و لیام این بابا بردمه"
با برد که بهم لبخند زد و گفت خوشبخته دست دادم و بهش لبخند زدم
"خب پس تو لیامی!"
به دختری که کنار برد بود نگاه کردم
"خوشبختم من کاترینم دوست دختر زین"
پس اون دوست دختر زین بود لبخند زدم و باهاش دست دادم
"خوشبختم!"
لئو دستشو پشت کمرم گذاشت
"خیلی ازت ممنونیم که حاضر شدی به زین کمک کنی"
YOU ARE READING
Diplomat ~ by : Atusa20
Fanfiction-من نخست وزیرم لیام...این مسخره بازیو تمومش کن +تو نخست وزیری منم همسر نخست وزیرم...این بحثم همینجا تمومه a story by : Atusa20 No. 1 in fanfiction 😎