9* why he is so hot?

3.1K 614 275
                                    

لیام

استرس شدیدی از دیدن خانواده ی زین داشتم!
کسایی بودن که تقریبا بقیه ی عمرم میشناسنم و من باید جوری رفتار کنم که تو برخورد اول خوب به نظر بیام

من معتقدم برخورد اول همیشه تو یاد آدم میمونه و من میترسم تصویر بدی از من یادشون بمونه!

زین ماشینو پارک کرد و پیاده شد

منم پیاده شدم و پشت سر زین وارد آپارتمان خیلی شیکی شدیم

نگهبان زین رو میشناخت بلند شد و سلام کرد و زین هم با لبخند جوابشو داد

کنارش تو آسانسور قرار گرفتم و زین دکمه ی طبقه 8 رو زد

با انگشتام بازی میکرد سعی میکردم استرسمو به اونا منتقل کنم

دستشو زد به شونم و از تو آینه نگاهم نکرد

"استرس نداشته باش و خودت باش اونا ازت خوششون میاد!"

لبخند زدم و سرمو تکون دادم
دستاشو بغلش کرد و نگاهشو ازم گرفت

آسانسور نگه داشت و پشت سرش پیاده شدم زنگ درو زد و منتظر شد
بعداز چند ثانیه در باز شد

"از کی تا حالا زنگ میزنی زین؟ بیا تو!"

زین داخل شد و خودشو کنار کشید و سمت من برگشت

"بابا اینشون لیامه...لیام این بابا لئوی منه"

لبخند زد و دستشو اورد جلو و باهام دست داد

"لئو صدام کن لیام"

"خوشبختم"

بهش لبخند زدم و اون سرشو تکون داد

"منم همینطور بیا تو"

من پشت سر زین و لئو وارد خونه شدم، خونه ی نسبتا بزرگ و شیکی بود با دکوراسیون سفید و طوسی

مرد دیگه ای توی خونه بود که حدس میزنم پدر دیگه اش باشه و یه دختر که نمیدونم کیه شاید خواهرشه

"سلام بابا"

"سلام پسرم"

زین سمت من چرخید و دستشو پشتم گذاشت

"ایشون لیام هستن و لیام این بابا بردمه"

با برد که بهم لبخند زد و گفت خوشبخته دست دادم و بهش لبخند زدم

"خب پس تو لیامی!"

به دختری که کنار برد بود نگاه کردم

"خوشبختم من کاترینم دوست دختر زین"

پس اون دوست دختر زین بود لبخند زدم و باهاش دست دادم

"خوشبختم!"

لئو دستشو پشت کمرم گذاشت

"خیلی ازت ممنونیم که حاضر شدی به زین کمک کنی"

Diplomat ~ by : Atusa20Where stories live. Discover now