سلام
دیروز قرار بود اپ کنم ولی احتمالا در جریان هستین که اسمات بوک پاک شد
میدونم ممکنه کسایی داشته باشنش ولی من ندارمش توی ورکام و حتی نمیتونم چیزی توش پابلیش کنم
از دیروز تا الان درگیر بودم تا بتونم دوباره اسماتارو اپ کنم
تا الان حدود سه چهارمشو گذاشتم اگه تاحالا جدیده رو ندیدین برین و دوباره وت بدین تا برگرده بالا......
لیام
با صدای آلارم از خواب بیدار شدم و قطعش کردم و روی تخت نشستم اونور تخت خالی بود این یعنی زین رفته
سریع لباس پوشیدم و رفتم بیرون طبق معمول هر روز با قهوه و دونات رفتم سر کار
موقع نهار هم تنها موندم و زین باهام تماس نگرفت خودم هم تماس نگرفتم حتما سرش خیلی شلوغه
به خدمتکار که در حال چیدن نهار روی میز بود نگاه میکردم نگاهم روی ساعت چرخید ؛ ساعت نه شب ولی خبری از زین نبود
"براتون بکشم؟!"
"نه ممنونم"
به میز زل زدم تا زین بیاد ولی خب خبری نبود بهش زنگ نزدم به هر حال اگه کاریم داشته باشه به من مربوط نیست
حدود یک ساعت سر میز منتظر موندم ولی خبری نشد زین نیومد منم چیزی نخوردم اشتهایی برای خوردن نداشتم از سر میز بلند شدم
بعد از اینکه دوش گرفتم از حموم اومدم بیرون زین روی تخت نشسته بود
"سلام"
زیر لب جواب سلاممو داد سرش توی گوشیش بود و حتی نگاهم نکرد
"شام خوردی؟"
"آره خوردم"
اوه پس واسه همین دیر اومد باشه ای گفتم و سمت تختم رفتم زین سمت حموم رفت
وقتی برگشت فقط پشتشو بهم کرد و دراز کشید
من واقعا علتشو نمیدونمامیدوارم اتفاق بدی نیوفتاده باشه من قرار نیست چیزی ازش بپرسم
صبح بازم زین رفته بود و اینبار صبحانه خوردم و بعدش رفتم دفتر
یک ساعت بعد تلفن دفتر زنگ خورد روی آیفون جواب دادم
"بله؟"
"آقای مالیک؛ آقای کلفلین تشریف آوردن میگن شما میشناسیدشون"
"بله البته راهنمایشون کنید داخل"
تلفنو قطع کرد و بعد از چند ثانیه در زده شد و با گفتن فرمایید سم اومد داخل
از جام بلند شدم و باهاش دست دادم"همسر نخست وزیر شدی دیگه نزدیک ما نمیشی ها"
با شوخی گفت و خندید شونه بالا انداختم
"من نزدیک نمیشم تو چرا دور میشی خبری ازت نیست"
"با یه سری پرونده درگیرم اومدم یه سری بهت بزنم و یه پرونده هم ازت بخوام قبولش کنی"
YOU ARE READING
Diplomat ~ by : Atusa20
Fanfiction-من نخست وزیرم لیام...این مسخره بازیو تمومش کن +تو نخست وزیری منم همسر نخست وزیرم...این بحثم همینجا تمومه a story by : Atusa20 No. 1 in fanfiction 😎