لیامآلارم گوشی رو خاموش کردم و روی تخت نشستم
بخاطر سه تا گیلاس شامپاین دیشب خوابم عمیق شده بود و میتونم بگم خستگیمو در برد.بعد از اینکه دوش گرفتم و مسواک زدم از اتاق رفتم بیرون تا یه چیز درست کنم.
مطمئنم نبودم که زین از خواب بلند شده یا نه اون دیشب از من خیلی مست تر بود و نمیدونم دقیقا چند تا گیلاس خورد
ولی شب واقعا مست بود تلوتلو میخورد و حرفای خوبی نمیزد
زیر املتو خاموش کردم و توی ظرف گذاشتمش
"صبح بخیر"
سمت صدا برگشتم زین تقریبا آماده ولی با چشمای قرمز دم آشپزخونه ایستاده بود
"صبح بخیر...سرت درد میکنه؟!"
"آره یکمی..."
"بیا من املت درست کردم بخور بعدش یه قرص بخور"
"اوه...ممنونم..."
تا دوروز پیش سعی میکردم از زین دوری کنم براش غذا درست نکنم یا زیاد باهاش حرف نزنم
ولی خب الان فکر میکنم کار احمقانه ایه چرا باید ازش دوری کنم؟! بخصوص که متوجه بودم دو روزی که غذا درست نکردم اونم زیاد غذا نخورد و صبحا بدون صبحونه میرفت بیرون.
تیکه ی آخرو توی دهنش گذاشت و لبخند زد
"خیلی ممنونم واقعا خوشمزه بود"
"نوش جان"
ازجلش بلند شد و یه قرص و یکم آب خورد و رفت
منم بعد از جمع کردن میز سمت دفتر راه افتادم
دقیقا نمیدونم چرا ولی یه دلهره ی عجیبی دارم امیدوارم فقط اتفاقی نیوفته...وقت نهار بود که گوشیم زنگ خورد
با دیدن شماره ی هری تماسو وصل کردم"سلام هری حالت چطوره؟!"
"سلام لی خوبم مرسی تو خوبی؟"
"منم خوبم چیکارت میکنید؟"
"سرمون شلوغه دیگه با کارای تبلیغ و مصاحبه ها و عکسا و اووو اصن موقع گفتنشم خسته میشم حتی"
خندیدم " آره خیلی کار سختیه"
"واسه نهار برنامه که نداری؟"
"نه راستش میخواستم یه چی سفارش بدم تو دفتر بخورم"
"خوبه پس بیا رستوران پایین دادگاه من و لوییم میایم با هم نهار بخوریم"
"باشه پس میبینمت"
دفترو بستم و سمت رستوران رفتم، اینجا همون رستورانیه که کاترین رو دیدم.. اینو باید به هری و لوییم بگم
وارد رستوران شدم و خوشبختانه اونا جلوتر از من نشسته بودن
"سلام"
YOU ARE READING
Diplomat ~ by : Atusa20
Fanfiction-من نخست وزیرم لیام...این مسخره بازیو تمومش کن +تو نخست وزیری منم همسر نخست وزیرم...این بحثم همینجا تمومه a story by : Atusa20 No. 1 in fanfiction 😎