سلام خوبید؟
علت اینکه دیر آپ میکنم اینه که من کلا سر این بوک انگار هر چی تو ذهنم هست خالی میشه
هر چی مینویسمو پاک میکنم و دوباره مینویسم نمیدونم از چیه
و اینکه موندم یکم کامنتا بره بالا بعدش آپ کنم
کامنتا و ووتا کمتر از 100 تا باشه حالا حالا آپ نمیکنم😐😕.....
توی رستوران رو به روی زین نشسته بودم و منتظر پدراش بودیم
از اینکه اونا انقدر جوون و سر زنده ان خوشم میاد، اونا طورین که دوست دارم چند سال آینده منم اینطور باشم
دوست دارم وقتی پیرتر شدم من باشم و عشقم و بچم یا بچه هام حتی
دوست ندارم به این تنهایی ادامه بدم..."اومدن"
از جام بلند شدم و با دیدنشون لبخند زدم
"سلام لیام سلام پسرم"
لئو دست منو گرفت و گونه ی زینو بوسید
"سلام "
بردهم باهام دست داد و سلام داد
وقتی نشستن دوباره لئو بود که نذاشت سکوت طولانی شه"خیلی خوشحالم که میبینمت لیام"
"منم همینطور"
"ممنون که این برج زهرمارو تحمل میکنی"
زین چشماشو چرخوند و برد به خنده افتاد
"لئو مثل مادر شوهرا حرف میزنی"
لئو ریز خندید
"من پسرمو میشناسم مطمئنم خیلی لیامو اذیت کرده!"
"نه اتفاقا اصلا اذیتم نکرده"
"پس اون زخم رو سرت چیه؟"
نگاه زین مستقیم بالا اومد و بهم نگاه کرد دستمو ناخودآگاه روی زخمم کشیدم یکم هنوز درد میکرد وقتی دست میزدم
"این اتفاق بود چیز خاصی نیست"
زین لبخند زد
" به هر حال اگه زدت توم بزنش من پشتتم"
"باباا"
صدای اعتراض زین باعث شد بخندم و سرمو به حرف لئو تکون بدم
"پسر منو تک گیر اوردینا "
"میبینی بابا!"
زین با حرص الکی گفت که هممون به خنده افتادیم
بعد از اینکه سفارش دادیم من سمت دستشویی رفتم تا قبل از غذا خوردن دستامو بشورمزین
وقتی رفت دوباره نگاهم به پشت سرش افتاد...امروز خبری از خبرنگار نبود من فقط دلم میخواست از دل لیام دربیارم
دلم میخواست بدونه که من به چشم دوست بهش نگاه میکنم و رابطمون بهم نخورده
یعنی منم نمیخوام که بهم بخوره من هم صحبتی و وقت گذروندن باهاشو دوست دارم
YOU ARE READING
Diplomat ~ by : Atusa20
Fanfiction-من نخست وزیرم لیام...این مسخره بازیو تمومش کن +تو نخست وزیری منم همسر نخست وزیرم...این بحثم همینجا تمومه a story by : Atusa20 No. 1 in fanfiction 😎