24* Lawer

3.1K 586 185
                                    

سلام
من واقعا معذرت میخوام تو این دو روز انقدر زندگیم شلوغ بود و درگیر بودم که اصلا نتونستم بنویسم😢
خب برای یه قسمت جدید و یکم اتفاقات جدید حاضرین؟؟

......

هری

زندگی از اول شروعش برای من برنامه داشت!
یادم نمیاد برای یک سال زندگی آرومی داشته باشم، همیشه دراما همیشه جدید همیشه یه غم جدید...
ولی این درامای آخر زندگیم انگار تمومی نداره! چرخ زدم و به پیرمرد خوابیده کنارم نگاه کردم...اوایل ازش متنفر بودم

هربار که لبخند میزد منزجر میشدم دلم میخواست ترسو نبودم و هر چی حرص توی دلم از هر کسی که دارم سرش خالی کنم

این آدم درست توی زمانی توی زندگیم اومد که میخواستم شکوفا بشم...درست زمانی که عاشق شده بودم

روزی که بهش بله گفتم فکر کردم تموم شدم...فکر کردم دیگه هیچ راهی برای من توی زندگی نخواهد بود

اون روز اون مرد باهام کاری نداشت گذاشت تا خود صبح گریه کنم و تنها باشم

ولی بعد از اون مجبورم کرد باهاش بخوابم
نمیخوام به اون شب فکر کنم واقعا نمیخوام یادم بیاد که چی شد

سرمو تکون دادم تا فکر اون شب از سرم خارج شه
از جام بلند شدم و به پیام لویی که پرسیده بود شب خوب خوابیدم یا نه جواب دادم

این پسر انقدر مهربونه که همیشه حواسش بهم هست

بعد از خوردن یکم صبحونه شماره ی زینو گرفتم ولی جواب نداد شماره ی خونش هم جواب نداد مجبورم برم خونش


"آقای مالیک خونه اس؟"

"بله آقا هر دو خونه هستن"

"خیلی خوب درو باز کن"

نگهبان درو باز کرد رفتم داخل رمز ورودی رو وارد کردم رفتم تو... انگار خوابیدن

سمت اتاق زین رفتم ولی توی اتاقش نبود بعدش رفتم اتاق لیام در زدم ولی کسی جواب نداد درو باز کردم و رفتم با دیدن منظره ی رو به روم خشکم زد
من لعنتی الان دومین باره همچین صحنه ای میدیدم

کاش اون لحظه که میخواستم لیامو پیشنهاد بدم زبونم لال میشد واقعا چرا اینکارو کردم؟

واقعا خوشحالم که عشقمو کنار یه نفر دیگه ببینم؟!
آروم شروع کردم به صدا کردن میدونم زین خوابش سنگینه بیدار نمیشه ولی لیام بیدار میشه

"لیام...لیام...بلند شو دیر شد"

تو جاش تکون خورد و سرشو از روی سینه ی زین بلند کرد و چشماشو باز کرد

"عه هری...تو اینجا چیکار میکنی؟"

به صدای اول صبحیش نیشخند زدم

"چون هر چی زنگ زدم جواب ندادین زینم بیدار کن من میرم قهوه بذارم"

زیرلب اوهومی گفت و چشمشو خاروند بهش لبخند زدم و به زور نگاهمو ازش گرفتم

Diplomat ~ by : Atusa20Where stories live. Discover now