سلام
مرسی که صبر و تحمل کردین و روحیه دادین
راستش چند روز پیش من یکی از دوستای صمیمیمو بی دلیل از دست دادم یهو خبر دادن سکته قلبی کرده و فوت شده
دو سه روز اول تو بهت و ناباوری گذشت و چند روز بعدش تو این حالت گریه و دلتنگی
راستش روحیم خیلی بد بود
من عذرخواهی میکنم که انقدر نوشتن یه پارت دیگه طول کشید
با وتا و کامنتا بهم روحیه بدین لطفا😢😢لیام
حلقه رو توی دستم حرکت میدادم و گاهی میچرخوندم
زندگیم تغییر کرد،امروز من ازدواج کردم بدون هیچ عشقی بدون هیچ شناخت قبلی ای...
با اینکه راضی بودم ولی خوشحال نیستم
نمیدونم تو زندگی جدید کوتاه مدتم چی در انتظارمه؛چقدر باید نیش و کنایه های کاترینو تحمل کنم! متوجه نمیشم چرا اینطور برخورد میکنه اون حتی منو درست ندیده!
انگار هیچوقت نمیشه همه چی برای من درست پیش بره!!
"اول بریم وسایلتو بیاریم یا اول بریم خونرو نشونت بدم بعد وسایلتو بیاری؟"
زین به حرف اومد و منو از افکارم کشید بیرون
"بریم خونه رو ببینیم بعدش من میرم خونه ی خودمو وسایلم و ماشینمو میارم"
زین باشه ای گفت و بیشتر گاز داد
ماشینو جلوی یه خونه ی بزرگی نگه داشت و ریموت رو از داشبرد دراورد و درارو باز کرد و با ماشین رفت داخل
از هیبت خونه متعجب بودم ولی قرار نبود به زبون بیارم
"نصف پولش هدیه ی پدرامه!"
با گفتن واو از ماشین پیاده شدم
خونه ویلایی بود تقریبا یه باغ بزرگ رو توی حیاطش جا داد بود تاب دو نفره و استخر سر باز و آب نمای کوچیک هم به چشم میخوردبجز ماشین زین ماشین دیگه ای نبود ولی من مطمئنم ماشین منم اینجا جا میشه
با جلو تر رفتن سنگ فرش بین که دو طرف باغ رو از هم جدا میکرد به پلکان سنگی ای میخورد که روش درای بزرگ قهوه ای بود
پلکان کوتاه بود و سر جمع ده تا میشد نمیدونم نشمردم
زین پشت سرم با قدمای آروم حرکت میکرد انگار بهم فضا میداد بعد از بالا رفتن پله ها زین کنارم ایستاد و درو برام باز کرد و باز عقب رفت
میتونم بگم داخل خونه بیشتر واو گفتن نیاز داشت
خونه ی حدود سیصد متری که حدود سه دست مبل وسطش بوداتاقها که تعدادشو نمیدونم با پله از هال جدا شده بود تلویزیون پنجاه اینچی گوشه ی پذیرایی بود که از حالا میدونم جای منه
از جایی که من ایستاده بودم به آشپزخونه دید نداشت
"بریم بالا اتاقارو نشونت بدم"
YOU ARE READING
Diplomat ~ by : Atusa20
Fanfiction-من نخست وزیرم لیام...این مسخره بازیو تمومش کن +تو نخست وزیری منم همسر نخست وزیرم...این بحثم همینجا تمومه a story by : Atusa20 No. 1 in fanfiction 😎